چو می بینم کسی از کوی او دلشاد می آید فریبی کز وی اول خورده بودم یاد می آید
ضمیری اصفهانی
خون خورده ی دردیم و چراغانی داغیم گل کرده ی باغیم و به چیدن نرسیدیم
یک عمر دویدیم و لب چشمه رسیدیم خشکید و به یک جرعه چشیدن نرسیدیم
گفتم چشمم، گفت به راهش می دار گفتم جگرم، گفت پر آهش می دار
گفتم که دلم، گفت چه داری در دل گفتم غم تو، گفت نگاهش می دار
با علمت اگر عمل برابر گردد کام دو جهان ترا میسر گردد
مغرور برین مشو که خواندی ورقی زآن روز حذر کن که ورق برگردد
ناصح تبریزی
دلم از صحبت این چرب زبانان بگرفت بعد از این، دست من و دامن لب دوختگان
توللی
ندانم غمزه ساقی، چه افسون کرد در کارش؟ که امشب محتسب در میکده رندانه می رقصد
گرامی هندی
چشمت که به خونریزی عشاق سری داشت می کشت یکی را و نظر بر دگری داشت
" غزالی مشهدی "