عزم آن دارم که امشب نیم مست پای کوبان، کوزه دَردی به دست
سر به بازار قلندر در نهم پس به یک ساعت ببازم هر چه هست
حکایتها که بعد ازمن تو خواهی گفت با خاکم کنون تا زنده ام بینی، بگو با جان غمناکم
چنان ناسازگاری عام شد در روزگارِ ما که طفل از شیرِ مادر، استخوان اندر گلو دارد