هرگز ز دماغ بنده بوی تو نرفت وز دیدۀ من خیال روی تو نرفت
در ارزوی تو عمر برندارم شب و روز عمرم همه رفت و ارزوی تو نرفت
شمس تبریزی
از جمله رفتگان این راه دراز باز آمده کیست تا بما گوید باز
پس بر سر این دو راههٔ آز و نیاز تا هیچ نمانی که نمیآیی باز
مشنو که مرا از تو صبوری باشد یا طاقت دوستی و دوری باشد
لیکن چه کنم گر نکنم صبرو شکیب ؟ خرسندی عاشقان ضروری باشد
من جای غم تو در دل خویش کنم درد تو دوای جگر ریش کنم
چندان که تو در دلم جفا پلش کنی من بر سر آنم که وفا بیش کنم
تن در غم هجر داده بودم همه شب واز اندوه تو فتاده بودم همه شب
سر بر زانو نهاده بودم همه شب گویی که ز سنگ زاده بودم همه شب
مسعود سعد
روز ها گر رفت گو رو باک نیست تو بمان ای آن که جز تو پاک نیست
روزی گفتی ، شبی کنم دلشادت وزبندِ غمانِ خود کنم آزادت
دیدی که از آن روز چه شبها بگذشت وزگفته ی خود هیچ نیامد یادت
سعدی