در طواف شمع می گفت این سخن پروانه ای
آخرالامر، لگدکوب نماید همه را
توسنِ عمر، مپندار که رام من و توست
فضل الله گرگانی
گفتم که ناله سر دهم از شور عاشقی
غم عقده در گلو شد و راه نفس گرفت
علی اشتری
پژمرده دلم، من چو خزان دیده گیاهی
تو ابر بهاران به چمنزار که بودی؟
ابوالحسن ورزی
دیگران قرعه قسمت همه بر عیش زدند
دل غمدیده ما بود که هم بر غم زد
ندارد مزرع دنیا بجز غم حاصلی ای دل
بسوز از برق آهی خرمن بیدانه ی خود را
برگ عشرت مکن ای غنچه که ایام بهار
این که با خود می کشم هر سو، نپنداری تن است
گورِ گردان است و در او آرزوهای من است!
سیمین بهبهانی
می روم خسته و افسرده و زار
سوی منزلگه ویرانه خویش
به خدا میبرم از شهر شما
دل شوریده و دیوانه خویش
فروغ فرخزاد
ترک آسایش اگر لذت ندارد پس چرا؟
گل به آن نازک تنی از خار بستر می کند
کلیم کاشانی
من که ره بردم به گنج حسن بی پایان دوست صد گدای همچو خود را بعدازین مجنون کنم