پیاله جز به کف عاشقان منه، ساقی!
راضی مشو که در قفس تنگ جان دهد
زندگی بی عشق اگر باشد، لبی بی خنده است
بر لب بی خنده باید جای خندیدن گریست
مشو مغرور اگر مشهور آفاقی به زیبایی
چو به دوست دل سپردم به خود این گمان نبردم
که نه بخت وصل دارم نه تحمل جدائی
دکترصدارت
همنشینی با مغیلان کمتر از با یار نیست
رنج یک سوزن بکش آنگه بزن بر دیگران
در سینه پنهان کرده ام گنجینه ای از داغ غم
تا می توانی سعی کن ای عشق، در ویرانی ام
عاشق اصفهانی
افسوس که تا بوی گلی بود به گلشن
صیاد نیاویخت ز گلشن قفس ما
غیرت اصفهانی
شرح جفای دوست نه بهر شکایت است
مقصود ذکر اوست، دگرها حکایت است
فیضی تربتی
اشک چشمم رفته رفته در گلو زنجیر شد
طفل دامن گیر من آخر گریبانگیر شد
مقیم هندوستانی
جامه ای را که به خون رنگ نمودم امروزبرجفاکاری تو شاهد فردای من است
جامه ای را که به خون رنگ نمودم امروز
برجفاکاری تو شاهد فردای من است
فرخی یزدی
بلای عشق گهی از دل است و گاه از چشم
فغان ز دست دل بی قرار و آه از چشم
ذوقی اردستانی
رفت حاجی به طواف حرم باز آمد
ما به قربان تو رفتیم و همان جا ماندیم