طعنه بر طوفان نزن , ایراد بر دریا مگیر بوسه بگرفتن ز ساحل موج را دیوانه کرد
گر فاش شود عیوب پنهانی ما ای وای بر خجالت و پریشانی ما
ما غره به دینداری و شاد از اسلام گبران متنفر از مسلمانی ما
هاتف اصفهانی
خواهی که خدا کار نکو با تو کند ارواح ملائک همه را با تو کند
یا هر چه رضای او در آن نیست مکن یا راضی شو به هر چه او با تو کند
هیچ کس از پیش خود چیزی نشد هیچ آهنی خنجر تیزی نشد
هیچ حلوایی نشد استادکار تا که شاگرد شکر ریزی نشد
آنکه باز آید مرا از غم رها سازد تویی درد این آوارگی از تن رها سازد تویی
اگر خانه دل را ویرانه کرده دست غم آنکه این ویرانه را از نو بسازد تویی
بالا مطلب ز هیچکس بیش مباش چون مرهم نرم باش و چون ریش مباش
خواهی که ز هیچکس به تو بد نرسد بدخواه و بد آموز و بداندیش مباش
مصاحب در ره آن یار جانسوز محبت را از آن کودک بیاموز
که مادر بهر جورش چون ستیزد همان در دامن مادر گریزد!
یادمان باشد که امروز تنهایی نکنیم گر چه در خویش شکستیم ولی صدایی نکنیم
یادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند طلب عشق ز هر بی سر و پایی نکنیم
خرم آن روز کزین غمکده پرواز کنم از پس مرگ , حیاتی دگر آغاز کنم
باغ جان پر گل من خسته به زندان تنم زندگی یابم اگر پنجره ای باز کنم
بود چهار چیز از کمال حماقت // مکن هیچ یک را از اینها تصور
به مفسد سخاوت , به احمق محبت // به نادان تواضع , به دانا تکبر
دلی که رنجید از کسی خرسند شدن مشکل است
چینی شکسته را پیوند دادن مشکل است
بار حمالان به دوش کشیدن ننگ نیست
زیر بار منّت نامرد رفتن مشکل است
ای داده به باد عمر از نادانی تو قیمت عمر خویش کی دانی
فردا مه به زیر خاک تنها مانی گوئی که کنم توبه ولی نتوانی
ز دست دیده و دل هر دو فریاد // که هر چه بیند دیده دل کند یاد
بسازم خنجری نیشش ز فولاد // زنم بر دیده تا دل گردد آزاد