ز بس نامردی را در لباس مردی دیدم دگر از سایه خو هم بدل بیم زیان دارم
چو دیگران پی نام و نشان نمی گردیم که بی نشانی ما خود بود نشانه ما
دل به دست غیر دادن راستی دیوانگی است من پشیمانم ولی خود کرده را تدبیر نیست
خانه دل را به هر معمار من دادم نشان گفت این ویرانه دیگر قابل تعمیر نیست
بگشای دری که گشاینده تویی بنما رهی که ره نماینده تویی
من دست به هیچ دستگیری ندهم آنها همه فانیند و پاینده تویی
هر کس بد ما به خلق گوید از گفتن آن نمی هراسیم
ما خوبی او به خلق گوییم تا هر دو دروغ گفته باشیم
سال گذشته بود که می خواندم این سرود شادم که در کنار تو زیبا نشسته ام
امسال پس چه شد که چنین خوار و بی امید با آرزوی مرگ , در اینجا نشسته ام
در پای گنه شد دل بیمارم پست یا رب چه شود اگر مرا گیری دست
گر در عملم آنچه مرا باید نیست اندر کرمت آنچه تو را باید هست