ای دل مدار خویشتن اندر هوای زر چون خاک پایمال مشو از برای زر
زر بی وفاست , صرف مکن جان برای او چون هیچ کس ندیده به عالم وفای زر
چه خوش است حال مرغی که قفس ندیده باشد چه نکوتر آنکه مرغی ز قفس پریره باشد
پر و بال ما بریدند و در قفس گشودند چه رها , چه بسته مرغی که پرش بریده باشد
هر که در سینه دلی داشت به دلداری داد دل نفرین شده ماست که تنهاسا هنوز
گر چه رفتی زبرم حسرت روی تو نرفت در این خانه به امید تو باز است هنوز
من ندیدم دو صنوبر با هم دشمن من ندیدم بیدی , سایه اش را بفروشد به زمین
رایگان مخی بخشد , نارون شاخه خود را به کلاغ هر کجا برگی هست , شوق من می شکند
جوانی بگذرد ای دوست از پیری مشو غافل بیا تا فرصتی داری خطای خویش جبران کن
به سستی جان من عادت مده این جسم خاکی را قیامی هم علیه لشکر ابلیس و شیطان کن
شمع دانی که دم مرگ به پروانه چه گفت گفت ای عاشق دیوانه فراموش شدی
سوخت پروانه , ولی خوب جوابش را داد گفت , طولی نکشد تو نیز خاموش شوی
شکفتن , آرزو , ابخند , جمعه جهان را گر چه آکندند , جمعه
گذشت و باز هم باران نبارید تحمل تا به کی , تا چند جمعه
ای من همه بد کرده و دیده ز تو نیک بد گفته همه عمر و شنیده ز تو نیک
حد بدی و غایت نیکی این است کز من به تو بد به من رسیده ز تو نیک
سیف فرغانی
دانم و دانی که جانم آز آن توست پس بزن آتش به جانم چونکه جانم جان توست
گر زتی آتش به جانم من بسوزم در رهت پس از آن هر ذره از خاکسترم خواهان توست
هر چه نصیب است رسد در زمان هر آنچه نباشد نرسد بی گمان
از بس و پیش آنچه بخواهد رسید زحمت بیهوده نباید کشید
گلی دیدم که با خاری هم آغوش شده بلبل به کار آن دو مدهوش
چنان افتاده گل در دامن خار که اصلا ذات خود کرده فراموش
دوستی با هر که کردم خصم مادرزاد شد آشیان هرجا نهادم خانه صیاد شد
آن رفیقی که با خون جگر پروردمش روز مردن بر سر دار آمد و جلاد شد