مشنو که مرا از تو صبوری باشد یا طاقت دوستی و دوری باشد
لیکن چه کنم گر نکنم صبرو شکیب ؟ خرسندی عاشقان ضروری باشد
من جای غم تو در دل خویش کنم درد تو دوای جگر ریش کنم
چندان که تو در دلم جفا پلش کنی من بر سر آنم که وفا بیش کنم
تن در غم هجر داده بودم همه شب واز اندوه تو فتاده بودم همه شب
سر بر زانو نهاده بودم همه شب گویی که ز سنگ زاده بودم همه شب
مسعود سعد
روزی گفتی ، شبی کنم دلشادت وزبندِ غمانِ خود کنم آزادت
دیدی که از آن روز چه شبها بگذشت وزگفته ی خود هیچ نیامد یادت
سعدی
چون جمله خطا کنم صوابم تو بسی مقصود ازین عمر خرابم تو بسی
من میدانم چونکه بخواهم رفتن پرسند چه کرده ای جوابم تو بسی
شمس تبریزی
ترا با غیر میبینم ، صــــــدایم در نمی آید
دلم میسوزد و کاری ز دستم بر نمــی آید
نشستم باده خوردم ، خون گریستم ، کنجی افتادم
تحمل میرود ، اما ، شـــــــــــب غم سر نمی آید
دیدمت شبی به خواب و سرخوشم
وه ... مگر به خواب ها بینمت
غنچه نیستی که مست اشتیاق
خیزم و ز شاخه ها بچینمت
فروغ فرخزاد
من اناری را می کنم دانه و به دل می گویم
خوب بود این مردم دانه های دلشان پیدا بود
بی حسین بن علی احساس پیری می کنم
نی که پیری بلکه احساس حقیری می کنم
گفت سائل از چه رو محکم به سینه می زنی؟
گفتـم از آیـنـه ی دل گــردگـیــری مــی کـنـم