عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توام فردا چرا؟
یک چند به کودکی باستاد شدیم یک چند به استادی خود شاد شدیم
پایان سخن شنو که ما را چه رسید از خاک در آمدیم و بر باد شدیم
سینه پر حسرتی دارم که از اندوه او
تا به نزدیک لب آرم خنده را شیون شود
نظیری نیشابوری
وز گفتگوی خلق مخور غم که گاهگاه
ابر سیه به چهره ی مهتاب می دود
سیمین بهبهانی
با خط کودکانه ی تقدیر تیره شد
روحی که بود ساده تر از لوح ساده ای
بختیاری
دوش میان ما و تو رفت اگر حکایتی
ما خجلیم و باز تو شکوه ی دوش می کنی
سروش اصفهانی
یک سیب دگر بچین و حوایی کن
نامردم اگر دوباره آدم نشوم!
امید وصل تو نگذاشت تا دهم جان را
و گرنه روز فراق تو، مردن آسان بود
دیدمت وه چه تماشائی و زیبا شده ای
ماه من آفت دل فتنه جانها شده ای
قسمت این بود که کامم زتو حاصل نشود
عالم از شور و شر عشق خبر هیچ نداشت
فتنه انگیز جهان نرگس جادوی تو بود
من از این هستی خود سخت به جان آمده ام
تو چنان بی خبرم کن که ندانم که منم
آنکه در آیینه دارد بوسه را از خود دریغ
نخل امید مرا جز بار دل حاصل نبود
حیف ازان عمری که صرف باغبانی شد مرا
عاقبت اندر دل سخت تو راهی میکنم
یا به حالت یا به حیلت یا به زاری یا به زر
هدایت طبرستانی