یک روز رسد غمی به اندازه ی کوه یک روز رسد نشاط اندازه ی دشت
افسانه ی زندگی چنین است عزیز در سایه ی کوه باید از دشت گذشت
در فراقت بی قرارم روز و شب سر زکویت بر ندارم روز و شب
زان شبی که وعده کردی روز وصل روز و شب را می شمارم روز و شب
ما را بعشق تو جامه دریدن زود بـود تـرا بنـرخ عشق بجـا ن خـریدن زود بود
رختـی که بعشق تـو بتـن دوخته بودم بـی وفــا جــا مه ما را دریـــد ن زود بود
پر سوخته ی شرار پرهیز توام دیوانه ی چشم فتنه انگیز توام
گنجایش دیگری ندارد دل من همچون قدح شراب لبریز توام
امشب سر مهربان نخلی خم شد در کیسه نان به جای خرما غم شد
در خانه ای دور بیوه ای شیون کرد همبازی کودک یتیمی گم شد
ای کاش علی شویم و عالی باشیم همسفره کاسه سفالی باشیم
چون سکه به دست کودکی برق زنیم نان آور سفره های خالی باشیم
تـرا با خـود نمی بینـم مگـرازمن خطا دیـدی زرفـتـارتــوحـیـرانـم بگوازمن جـفـا دیــدی
گهی خندان ترا دیدم که گل میرخت زلبهایت گهی با شک نگه کردی مگرازمن ریا دیدی
میدونی درد من ازفراق تــو چگونه بود دل اشـفـتـه ی من زداغ تــو دیــوونـه بـود
میدونی چراچنین شکسته ونـــزار شـدم آخه عکست توی قاب رومیزمن توخونه بود