دگر گوشی به آغوش درم نیست صدای آشنای باورم نیست
بغیر از لاشه ی پوشیده دل درین خانه کسی هم بسترم نیست
پنداشتم به وصل تو باید امید داشت غافل که دشمن دل غم پرور منی
پناهی سمنانی
حُسن، گویند چون دیده شود دل برباید تو بدین حُسن، دل از دیده و نادیده ربایی
شوریده شیرازی
فکر آن باشد که بگشاید رهی راه آن باشد که پیش آید شهی
دیروز تو را دیدم و از شوق نمردم جان می دهم امروز، پشیمانی من بین
صنیعی نیشابوری
ز کویش دربدر کردی مرا ای مدعی آخر تو همچون من ز کوی او الهی دربدر گردی
بکام غیر می گردی، نمی گردی بکام ما اگر خواهی چنین گردش کنی، ای چرخ برگردی
به بی صبری مراد از هیچ یاری بر نمی آبد ز دست صبر هم دیدیم کاری بر نمی آید
سام میرزا