دل به دست غیر دادن راستی دیوانگی است من پشیمانم ولی خود کرده را تدبیر نیست
خانه دل را به هر معمار من دادم نشان گفت این ویرانه دیگر قابل تعمیر نیست
هر چند که رنگ و بوی زیباست مرا چون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا
معلوم نشد که در طربخانه خاک نقاش ازل بهر چه اراست مرا
ای آئینه تو ذات همه کس مرآت تو صفات تو صفات همه کس
من آمده ام بهر نجات همه کس بر من بنویس سیئات همه کس
بگشای دری که گشاینده تویی بنما رهی که ره نماینده تویی
من دست به هیچ دستگیری ندهم آنها همه فانیند و پاینده تویی
هر کس بد ما به خلق گوید از گفتن آن نمی هراسیم
ما خوبی او به خلق گوییم تا هر دو دروغ گفته باشیم
سال گذشته بود که می خواندم این سرود شادم که در کنار تو زیبا نشسته ام
امسال پس چه شد که چنین خوار و بی امید با آرزوی مرگ , در اینجا نشسته ام
در پای گنه شد دل بیمارم پست یا رب چه شود اگر مرا گیری دست
گر در عملم آنچه مرا باید نیست اندر کرمت آنچه تو را باید هست
در خوابی و از خویش نداری خبری غفلت ندهد به جز ندامت ثمری
یاران همه رفتند تو هم در راهی بر هستی موهوم نداری نظری