مستان خرابات , زخود بی خبرند جمع اند وز بوی گل , پراکنده ترند
ای زاهد خودپرست , با ما منشین مستان دگرند و خودپرستان دگرند
یاد تو کنم دلم به فریاد آید نام تو برم عمر شده یاد آید
هرگه که مرا حدیث تو یاد اید با من در و دیوار به فریاد آید
شب نیست که چشمم آرزومند تو نیست وین جان به لب رسیده در بنده تو نیست
گر تو دگری به جای من بگزینی من عهد تو نشکنم , که مانند تو نیست
خاموش مرا ز گفت و گفتار تو کرد بیکار مرا حلاوت کار تو کرد
بگریختم از دام تو در خانه دل دل دام شد و مرا گرفتار تو کرد
در مدرسه گر چه دانش اندوز شوی وز گرمی بحث مجلس افروز شوی
در مکتب عشق با همه دانایی سر گشته چو طفلان نوآموز شوی
اگر طوطی زبان می بست در کام که خود را در قفس می دید و نه دام
خموشی پرده پوش راز باشد نه مانند سخن غماز باشد
به گورستان گذر کردم صباحی شنیدم ناله وافغان و آهی
شنیدم کله ای با خاک می گفت که این دنیا نمی ارزد به کاهی
رویم زغمت کونة خال تو گرفت چشمم همه صورت جمال تو گرفت
اینجا چو مرا غم وصال تو گرفت ای دوست مرا دست خیال تو گرفت
یارب در خلق تکیه گاهم نکنی محتاج گدا و پادشاهم نکنی
موی سیهم سفید کردی به کرم با موی سفید رو سیاهم نکنی
در سینه ی هر که ذره ای دل باشد بی مهر تو زندگیش مشکل باشد
با زلف چو زنجیر گره بر گره است دیوانه کسی بود که عاقل باشد
به دل نقش خیالت در شب تار خیال و خط و خالت در شب تار
مژه کردم به گرد دیده پرچین که تا وینم جمالت در شب تار
دورم ز تو ای گلشن جانان چه نویسم من مور ضعیفم به سلیمان چه نویسم
ترسم که قلم شعله کشد صفحه بسوزد با این دل گریان به عزیزم چه نویسم
یارب مکن از لطف پریشان ما را هر چند که هست جرم و عصیان ما را
ذات تو غنی بوده و ما محتاجیم محتاج به غیر خود مگردان ما را