هر که را بینی به دنیا، در پی صیدست و بس اختلافی هم اگر باشد، فقط در دامهاست
غم من بداند آن کس که رخ تو دیده باشد و گرت ندیده باشد، ز کسی شنیده باشد
روزی که دهم جان و فغانی نکند کس معلوم شود بی کسی من همه کس را
هر جا که دری بود زدم در طلب دوست ویلان شود این دل که چنین در به درم کرد
وقت دیدار به فردا مفکن، چونکه ز عمر تا که دیدار دگر دست دهد می گذرد
هیچ می دانی که لرزد پایه عرش خدای گر یتیمی هو کشد یا عاشقی تنها شود
شمع، گیرم که پس از کشتن پروانه گریست قاتل از گریه بیجا گنهش پاک نشد
ما از آن پاک دلانیم که زکس کینه نداریم یک شهر پر از دشمن و یک دوست نداریم
ناله را هرچند می خواهم که پنهان برکشم سینه می گوید که من تنگ آمدم فریاد کن
عیب از پس صد پرده کند خویش نمایی بی پرده شو ای شیخ، که رسوا نکنندت
یاد آن گلشن که گل هرچند می چیدم از آن وقتِ بیرون آمدن، حسرت به دامن داشتم
فضلی چربادقانی
دوستی با مردم دانا چو زرین کاسه ای است نشکند ور بشکند، باید نگاهش داشتن
حکایتها که بعد ازمن تو خواهی گفت با خاکم کنون تا زنده ام بینی، بگو با جان غمناکم
خسته شد بال و پرم بَس که در بیابان ها پریدم کاش من هم آشیانی داشتم بر شاخساری
اگر در خواب میدیدم غم روز جدایی را به دل هرگز نمی کردم خیال آشنایی را