ای سیر تو را نان جوین خوش ننماید معشوق من است آن که به نزدیک تو زشت است
حوران بهشتی را دوزخ بود اعراف از دوزخیان پرس که اعراف بهشتست
سعدی
مشنو که مرا از تو صبوری باشد یا طاقت دوستی و دوری باشد
لیکن چه کنم گر نکنم صبرو شکیب ؟ خرسندی عاشقان ضروری باشد
روزی گفتی ، شبی کنم دلشادت وزبندِ غمانِ خود کنم آزادت
دیدی که از آن روز چه شبها بگذشت وزگفته ی خود هیچ نیامد یادت
سعدی
غمی کز پیش شادمانی بری به از شادی کز پسش غم خوری
هرکه بینای عیب خوشتن است طعنه بر عیب دیگران نزند
با این همه جور و تند خویی بارت بکشم که خوبرویی
دوست نزدیک تر از من به من است وین عجب تر که من از وی دورم
چه کنم با که توان گفت که دوست در کنارم من و من مهجورم