این که با خود می کشم هر سو، نپنداری تن است
گورِ گردان است و در او آرزوهای من است!
سیمین بهبهانی
می روم خسته و افسرده و زار
سوی منزلگه ویرانه خویش
به خدا میبرم از شهر شما
دل شوریده و دیوانه خویش
فروغ فرخزاد
ترک آسایش اگر لذت ندارد پس چرا؟
گل به آن نازک تنی از خار بستر می کند
کلیم کاشانی
من که ره بردم به گنج حسن بی پایان دوست صد گدای همچو خود را بعدازین مجنون کنم
تا توانی سایه ی دیوار خود را بیش کن
تا نگردی سایه جوی، پای دیوار کسی
پرتو بیضایی