هرچند که گَردِ من برانگیخته ای بارانِ بلا بر سرِ من ریخته ای
چون اشک مرو ز پیشِ چشمم که هنوز چون ناله به دامانِ دل آویخته ای
امروز منم که راهی کوی توام امید وصال می کشد سوی توام
تا دست رسد شبی به گیسوی توام می آیم و آشفته تر از موی توام
من بی می ناب زیستن نتوانم بی باده کشید بار تن نتوانم
من عاشق آن دمم که ساقی گوید یک جام دگر بگیر و من نتوانم
این عشق کهن بوده ی نافرسوده پیرانه سرم نمی هلد آسوده
در حسرت دیدار تو کردیم سفید این ریش پریشان به اشک آلوده
جزء ها را روی ها سوی کل است بلبلان را عشق با روی گل است
آنچه از دریا به دریا می رود از همان جا کامد ٬ آن جه می رود
الهی سینه ای ده آتش افروز در آن سینه دلی و آن دل همه سوز
کرامت کن درونی درد پرور دلی در وی ٬ درون درد و برون درد
هر آن دل را که سوزی نیست دل نیست دل افسرده غیر از آب و گل نیست
وحشی کرمانی
دوست نزدیک تر از من به من است وین عجب تر که من از وی دورم
چه کنم با که توان گفت که او در کنار من و من مهجورم
کیست این پنهان مرا در جان و تن کز زبان من همی گوید سخن؟
این که گوید از لب من راز کیست بنگرید این صاحب آواز کیست؟
درمن اینسان خودنمایی می کند ادعای آشنایی می کند
متصل تر٬ با همه دوری ٬ به من از نگه با چشم و از لب با سخن
عمان سامانی