هرچند که گَردِ من برانگیخته ای بارانِ بلا بر سرِ من ریخته ای
چون اشک مرو ز پیشِ چشمم که هنوز چون ناله به دامانِ دل آویخته ای
امروز منم که راهی کوی توام امید وصال می کشد سوی توام
تا دست رسد شبی به گیسوی توام می آیم و آشفته تر از موی توام
این عشق کهن بوده ی نافرسوده پیرانه سرم نمی هلد آسوده
در حسرت دیدار تو کردیم سفید این ریش پریشان به اشک آلوده