هر شب به تو با عشق و طرب می گذرد بر من ز غمت به تاب و تب می گذرد
تو خفته به استراحت و بی تو مرا تا صبح ندانی که چه شب می گذرد
خواهم همه را کور ز عشق رویت تا من نگرم بس برخ نیکویت
خود خواهم همی دو چشم خود کور تا دیدن دیگری نبینم سویت
مگر آگاه شدی از غم تنهایی من که به غمخواریم اندر دل شب نوحه گری؟
مگر از گلشن عشق آمده ای ای بلبل مست که چنین ناله جانسوز ندارد بشری
پیش ما سوختگان , مسجد و میخانه یکیست حرم و دیر یکی , مسجد و پیمانه یکیست
این همه جنگ و جدل حاصل کوته نظریست گر نظر پاک کنی کعبه و بتخانه یکیست
هر کسی قصه شوقش به زبانی گوید چو نکو می نگرم , حاصل افسانه یکیست
این همه قصه ز سودای گرفتارانست ورنه از روز ازل , دام یکی , دانه یکیست
هر چند که رنگ و بوی زیباست مرا چون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا
معلوم نشد که طربخانه خاک نقاش ازل بهر چه آراست مرا
دیشب که دلم ز تاب هجران می سوخت اشکم همه از دیده گریان می سوخت
می سوختم آنچنانکه غیر از دل تو بر من دل کافر و مسلمان می سوخت
ای دل مدار خویشتن اندر هوای زر چون خاک پایمال مشو از برای زر
زر بی وفاست , صرف مکن جان برای او چون هیچ کس ندیده به عالم وفای زر
چه خوش است حال مرغی که قفس ندیده باشد چه نکوتر آنکه مرغی ز قفس پریره باشد
پر و بال ما بریدند و در قفس گشودند چه رها , چه بسته مرغی که پرش بریده باشد
هر که در سینه دلی داشت به دلداری داد دل نفرین شده ماست که تنهاسا هنوز
گر چه رفتی زبرم حسرت روی تو نرفت در این خانه به امید تو باز است هنوز
من ندیدم دو صنوبر با هم دشمن من ندیدم بیدی , سایه اش را بفروشد به زمین
رایگان مخی بخشد , نارون شاخه خود را به کلاغ هر کجا برگی هست , شوق من می شکند
جوانی بگذرد ای دوست از پیری مشو غافل بیا تا فرصتی داری خطای خویش جبران کن
به سستی جان من عادت مده این جسم خاکی را قیامی هم علیه لشکر ابلیس و شیطان کن