شمع دانی که دم مرگ به پروانه چه گفت گفت ای عاشق دیوانه فراموش شدی
سوخت پروانه , ولی خوب جوابش را داد گفت , طولی نکشد تو نیز خاموش شوی
شکفتن , آرزو , ابخند , جمعه جهان را گر چه آکندند , جمعه
گذشت و باز هم باران نبارید تحمل تا به کی , تا چند جمعه
ای من همه بد کرده و دیده ز تو نیک بد گفته همه عمر و شنیده ز تو نیک
حد بدی و غایت نیکی این است کز من به تو بد به من رسیده ز تو نیک
سیف فرغانی
دانم و دانی که جانم آز آن توست پس بزن آتش به جانم چونکه جانم جان توست
گر زتی آتش به جانم من بسوزم در رهت پس از آن هر ذره از خاکسترم خواهان توست
هر چه نصیب است رسد در زمان هر آنچه نباشد نرسد بی گمان
از بس و پیش آنچه بخواهد رسید زحمت بیهوده نباید کشید
گلی دیدم که با خاری هم آغوش شده بلبل به کار آن دو مدهوش
چنان افتاده گل در دامن خار که اصلا ذات خود کرده فراموش
دوستی با هر که کردم خصم مادرزاد شد آشیان هرجا نهادم خانه صیاد شد
آن رفیقی که با خون جگر پروردمش روز مردن بر سر دار آمد و جلاد شد
طعنه بر طوفان نزن , ایراد بر دریا مگیر بوسه بگرفتن ز ساحل موج را دیوانه کرد
گر فاش شود عیوب پنهانی ما ای وای بر خجالت و پریشانی ما
ما غره به دینداری و شاد از اسلام گبران متنفر از مسلمانی ما
هاتف اصفهانی
خواهی که خدا کار نکو با تو کند ارواح ملائک همه را با تو کند
یا هر چه رضای او در آن نیست مکن یا راضی شو به هر چه او با تو کند
هیچ کس از پیش خود چیزی نشد هیچ آهنی خنجر تیزی نشد
هیچ حلوایی نشد استادکار تا که شاگرد شکر ریزی نشد