عشق آمد و شد چونم اندر رگ و پوست تا کرد مرا تهی و پر کرد ز دوست
اجزای وجودم همگی دوست گرفت نامی است ز من بر من و باقی همه اوست
عبدالله انصاری
در عشق تو گه مست و گهی پست شوم وز یاد تو گه نیست و گهی هست شوم
در ژستی و مستی ار نگیری دستم یکبارگی ای نگار از دست شوم
اندر ره حق تصرف آغاز مکن چشم بد خود به عیب کس باز مکن
سر دل هر بنده خدا می داند خود را تو در این میانه انباز مکن