محبت آتشی در جانم افروخت که تا دامان محشر بایدم سوخت
عجب پیراهنی بهرم بریدی که خیلط اجل می بایدش دوخت
ای نفس , بلای این دل ریش تویی سرمایه محنت ای بد اندیش تویی
خواهی که شوی بکام دل همدم دوست با خود منشین که دشمن خویش تویی
چند به ناز پرورم مهر بتان سنگدل یاد پدر نمی کنند ای پسران نا خلف
از خم ابروی توام هیچ گشایشی نشد وه که در این خیال کج عمر عزیز شد تلف
در غصه مرا جمله جوانی بگذشت ایام به غم چنان که دانی بگذشت
در مرگ خواص , زندگانی بگذشت عمرم همه در مرثیه خوانی بگذشت
اگر یار مرا دیدی به خلوت بگو ای بی وفا ای بی مروت
گریبانم ز دستت چاک چاکه نخواهم دوخت تا روز قیامت
گر همچو من افتاده ی این دام شوی ای بس که خراب باده و جام شوی
ما عاشق و رند و مست و عالم سوزیم با ما منشین اگر نه بدنام شوی
لاله دیدم روی زیبای توام آمد بیاد شعله دیدم سرکشی های توام آمد بیاد
سوسن و گل آسمانی مجلسی آراستند روی و موی مجلس آرای توام آمد بیاد
دردی است درد عشق که هیچش طبیب نیست گردردمند عشق بنالد غریب نیست
گویند عارفان که مجانین عشق را پروای قول ناصح و پند ادیب نیست
آن قصر که جمشید در او جام گرفت آهو بچه کرد روبه ارام گرفت
بهرام که گور میگرفتی همه عمر دیدی که چگونه گور بهرام گرفت
بگوش همنفسان آتشین سرودم من فغان مرغ شبم یا نوای عودم من ؟
مرا ز چشم قبول آسمان نمی افکند اگر چو اشک ز روشندلان نبودم من
غنچه شوقی ز شکوفا شدنش نیست دگر باخبر گشته که دنیا چه فریبی دارد