من بی می ناب زیستن نتوانم بی باده کشید بار تن نتوانم
من عاشق آن دمم که ساقی گوید یک جام دگر بگیر و من نتوانم
یک چند به کودکی باستاد شدیم یک چند به استادی خود شاد شدیم
پایان سخن شنو که ما را چه رسید از خاک در آمدیم و بر باد شدیم
از جمله رفتگان این راه دراز باز آمده کیست تا بما گوید باز
پس بر سر این دو راههٔ آز و نیاز تا هیچ نمانی که نمیآیی باز
گویند بهشت و حور و کوثر باشد جوی می و شیر و شهد و شکر باشد
پر کن قدح باده و بر دستم نه نقدی ز هزار نسیه خوشتر باشد
من هیچ ندانم که مرا آنکه سرشت از اهل بهشت کرد یا دوزخ زشت
جامی و بتی و بربطی بر لب کشت این هر سه مرا نقد و ترا نسیه بهشت
در دهر کسی به گل عذرای نرسید تا بر دلش از زمانه خاری نرسید
در شانه نگر که تا به صد شاخ نشد دستش به سر زلف نگاری نرسید
آن کس که به خوبان لب خندان داده است خون جگری به درد مندان داده است
گر قسمت ما نداد شادی٬غم نیست شادیم که غم هزار چندان داده است
گر باده خوری تو با خردمندان خور یا با صنمی لاله زخی خندان خور
بسیار مخور ورد مکن فاش مساز اندک خور و گهگاه خور و ژنهان خور
گرچه غم و رنج من درازی دارد عیش و طرب تو سرافرازی دارد
بر هر دو مکن تکیه که دوران فلک در پرده هزار گونه بازی دارد