کاسه و کوزة تقوا که نمودند درست
دیدمآنکاسه بهسنگ آمدوآن کوزه شکست
شهریار
روزگار این سان که خواهد بی کس وتنها مرا
سایه هم ترسم نیاید دیگر از دنبال من
عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توام فردا چرا؟
روزگار این سان که خواهد بی کس وتنها مرا سایه هم ترسم نیاید دیگر از دنبال من
خوشم که شعله آهم بدوزخت کِشد اما چه می کند بتو دوزخ؟ که خود بهشت برینی
گرچه جز زهر من از جام محبت نچشیدم ای فلک زهر عقوبت به حبیبم نچشانی
شرمم کشد که بی تو نفس می کشم هنوز تا زنده ام بس است این شرمساری ام
من از تو هیچ نخواهم جز آنچه به پسندی که دل پسند توای دوست دلبخواه من است
آسمان چون سیل مشتاقان پریشان میکند درشگفتم من نمی پاشد زهم دنیاچرا
عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست من که یک امروز مهمان توام فردا چرا؟