در سینه ی هر که ذره ای دل باشد بی مهر تو زندگیش مشکل باشد
با زلف چو زنجیر گره بر گره است دیوانه کسی بود که عاقل باشد
به دل نقش خیالت در شب تار خیال و خط و خالت در شب تار
مژه کردم به گرد دیده پرچین که تا وینم جمالت در شب تار
دورم ز تو ای گلشن جانان چه نویسم من مور ضعیفم به سلیمان چه نویسم
ترسم که قلم شعله کشد صفحه بسوزد با این دل گریان به عزیزم چه نویسم
یارب مکن از لطف پریشان ما را هر چند که هست جرم و عصیان ما را
ذات تو غنی بوده و ما محتاجیم محتاج به غیر خود مگردان ما را
دل را به تو بهر خدا دادم من زین رو به دلم لطف و صفا دادم من
من دل به کسی نداده ام تا امروز این دل به تو اکنون به رضا دادم من
اندر ره حق تصرف آغاز مکن چشم بد خود به عیب کس باز مکن
سر دل هر بنده خدا می داند خود را تو در این میانه انباز مکن
لب بر لب کوزه بردم از غایت آز تا زو طلبم واسطه عمر دراز
لب بر لب من نهاد و می گفت به راز می خور که بدین جهان نمی آیی باز
عمرت تا به کی به خود پرستی گذرد یا در پی نیستی و هستی گذرد
می نوش که عمری که اجل در پی اوست آن به که به خواب یا به مستی گذرد