لذت شعر نوشتن با کیبورد

دو بیتی و تک بیتی های ماندگار

لذت شعر نوشتن با کیبورد

دو بیتی و تک بیتی های ماندگار

مولانا

****مولانا نام نسب تعلیم وتربیت****

 

نام او محمد  لقبش جلال الدین  و شهرت او مولانای  روم  است. او را از اولاد حضرت  ابوبکر صدیق  دانسته اند

 

سلسله نسب او در جواهر مضیئه  چنین امده  است: محمدبن  محمدبن حسین بن  احمدبن قاسم بن  مسیب بن عبدالله

 

بن عبدالرحمن بن ابوبکر صدیق.طبق  این روایت حسین بلخی جدبزرگ مولاناست  اما سپهسالار او را پدربزرگ

 

مولانا دانسته است و این صحیح است. حسین از بزرگان  صوفیه  و مردی صاحب حال  بوده  است .پادشاهان  ان

 

روزگار چنان  احترامی بر وی  قایل  بودند که محمد خوارزمشاه  دختر خود را به عقد او دراورذ  و بهاءالدین  از

 

ان دختر به دنیا امد.بنابراین سلطان محمد خوارزمشاه جدبهاءالدین و جدبزرگ مادری اوست.

 

شیخ بهاءالدین ولد پدرمولانا

 

پدرمولانا بهاءالدین لقب داشت و از مردم بلخ بود.در علم و دانش یگانه ی روزگار بود از دورترین مناطق خراسان

 

از وی استفتا می کردند. مستمری  اندکی از بیتالمال می گرفت و به ان قانع بود. مطلقا از وقف استفاده نمی کرد. تا

 

ظهر  به  تدریس  علوم  مشغول  می شد  و عصر به  بیان  حقایق می پرداخت  و روز جمعه را  به وعظ و خطابه

 

اختصاص داده بود.بهاءالدین روز جمعه 18ربیع الثانی628هجری وفات یافت.

 

تولد مولانا

 

مولانا جلال الدین  در سال604  هجری  در بلخ به دنیا  امد. مقدمات علوم را ابتدا نزد پدر فرا گرفت  و سپس پدر

 

تعلیم  فرزند را  به سید برهان الدین محقق که  از مریدان وی بود  و درفضل  و کمال شهرت داشت  واگذار  کرد.

 

مولانا بیشتر علوم و فنون را از وی اموخت. چنانکه که گفتیم در هجده یا نوزده سالگی به همراه پدر به قونیه رفت

 

یک  سال  بعد  از فوت پدر در سال 629 هجری  که  25 سال  داشت  برای تکمیل  تحصیلات  خود به شام  رفت

 

در ان روزگار دمشق و حلب از مراکز عمده ی علمی شمرده می شدند ابن جبیر که در سال 587 هجری سفری به

 

دمشق داشته مینویسد که در دمشق بیست دارالعلوم بزرگ دایر بود.

 

الملک  الظاهر  پسر سلطان صلاح الدین از عطایای  قاضی ابوالمحاسن در سال 561 هجری  چند مدرسه در حلب

 

تاسیس  کرد و از ان  تاریخ حلب  نیز چون دمشق  شهری  علمی شد  مولانا ابتدا  به حلب رفت و در دارالاقامه ی

 

مدرسه ی حلاویه  منزل  کرد عمرابن احمدبن هبةالله  معروف به  کمال الدین بن عدیم حلبی در ان  مدرسه تدریس

 

می کرد.

 

دوره ی دوم زندگی مولانا  پس از دیدار با شمس  تبریزی اغاز می شود و  ما این بحث را به تفصیل بیان خواهیم

 

کرد:جای بسی شگفتی است که دیدار با شمس تبریزی که از مهمترین رویدادهای زندگی مولاناست در تذکره ها و

 

کتابهای تاریخی چنان اشفته و متناقض نقل شده است که دست یافتن  به حقیقت  این رویداد به اسانی  مقدور نیست.

 

جواهر مضیئه که کتابی معتبر و دست اول در احوال علمای حنفی به شمار می اید می نویسد که روزی مولانا چند

 

کتاب گرداگرد نهاده و نشسته بود و شاگردان در اطراف او حلقه زده بودند ناگهان  شمس تبریزی وارد شد سلامی

 

داد و نشست به کتاب ها نظری انداخت  و از مولانا پرسید که اینها چیست ؟ مولانا گفت : چیزی است که تو ندانی

 

هنوز سخن مولانا به پایان نرسیده بود که اتش در کتابها افتاد . مولانا پرسید:این چیست؟شمس گفت : تو هم این را

 

ندانی . از شنیدن  این عبارت  تحولی در مولانا پدید امد . درس و یاران و فرزندان را رها کرد و شهر به شهر به

 

جستجوی شمس  پرداخت هیچ جا نشانی از او نیافت . بعضی گفته اند  که یکی  از مریدان مولانا او را به  شهادت

 

رسانید.

 

زین العابدین شروانی در دیباچه ی مثنوی نوشته است که باباکمال الدین جندی مرشد شمس به وی گفت  که باید به

 

دیار روم بروی دل سوخته ای در انجاست اتش در وجود او بیفروزی  و برگردی . شمس به روم رفت و به قونیه

 

رسید در  خان  شکر فروشان  منزل کرد . روزی  مولانا سوار بر استر با  شکوه تمام  از انجا رد می شد شمس در 

 

رکاب مولانا روان شد و از وی پرسید:غرض از مجاهذه و ریاضت و کسب علوم چیست؟

 

 مولانا پاسخ داد که پیروی از سنت و اداب شریعت.شمس گفت:تو که همه ی اینها را می دانی. مولانا سؤال کرد که

 

بالاتر از این چیست؟شمس گفت:علم ان است که تو را به سرمنزل مقصود برساند واین بیت سنایی را زمزمه کرد:

                                        

                علم کز تو تو را بنستاند                             جهل زان علم به بود بسیار

 

این سخن چنان مؤثر افتاد که مولانا دست بیعت به شمس داد.

 

به روایت دیگر مولاناروزی در کنار حوضی نشسته و چند کتاب در کنار خود نهاده بود شمس پرسید که این کتابها

 

چیست ؟ مولانا جواب داد که اینها را قیل و قال گویند تو را با اینها چه کار؟ شمس دست برد و کتابها را در حوض

 

انداخت.مولانا سخت ازرده شد و گفت:درویش چه کردی؟چیزهایی را تباه کردی که هرگز به دست  نمی اید در این

 

کتابها نکته های نادری  بود که نظیر انها را جای  دیگر نمی توان یافت . شمس  دست در اب حوض کرد و همه ی

 

کتابها را بیرون اورد و در کنار مولانا نهاد شگفت انکه در ان کتابها اثری از رطوبت نبود.مولانا سخت حیرت زده

 

شد پرسید این چیست؟شمس گفت:این ذوق و حال است تو را از ان چه خبر؟

 

پس از ان مولانا مرید وی شد.

 

پدر شمس تبریزی علاءالدین نام داشت.از خاندان کیا بزرگ اما فرقه ی اسماعیلیه بود و کیش ابایی خود را رها

 

کرده بود.شمس علوم ظاهر را در تبریز اموخت و سپس دست ارادت به بابا کمال جندی داد.اما شیوه ی مراد و

 

مریدی و بیعت و ارادت را که عادت عموم صوفیان است برنگزید بلکه در لباس بازرگانان شهر به شهرمیرفت

 

و به هر شهری که می رسید در کاروانسرایی منزل می کرد و  قفلی محکم بر در می نهاد و به  مراقبه  مشغول

 

می شد. برای تامین معیشت گاه گاه بند شلوار می بافت و از ان راه تامین معاش می کرد.وقت مناجات میفرمود:

 

هیچ افریده ای از خاصان تو باشد که صحبت مرا تحمل تواند کرد؟تا از عالم غیب اشارت رسید که اگر حریف

 

صحبت خواهی به طرف روم سفر کن.راه سفر در پیش گرفت.شهر به شهر جویان شد تا به قونیه رسید شب _

 

هنگام بود و در خان برنج فروشان نزول فرمود بر در ان خان سکویی بود که اکثر صدور و بزرگان  روی  ان

 

می نشستند.شمس صبح بر ان سکو نشست.مولانا به نورولایت از ورود او اگاه شد و به طلب وی ازخانه بیرون

 

امد.در راه مردم از هر طرف برای تقرب دست او را می بوسیدند . مولانا با دبدبه ی تمام به دروازه ی ان خان

 

رسید.چون چشم شمس به وی افتاد دریافت که باید همین شخص باشد که  بشارت دیدار او را به وی داده اند .ان

 

دو بزرگمرد دیرگاهی دیده بر هم دوختند و با زبان قال با هم سخن گفتند و  به اصطلاح به گفت و شنود ملکوتی

 

.پرداختند.

 

بعد از زمانی شمس الدین سربلند کرد  و  از مولانا سؤال فرمود که در بیان این  دو حال که از بایزید  بسطامی

 

نقل شده است چه تاویلی می فرمایید؟

 

به نوشته ی سپهسالار در دیدار اول شش ماه در حجره ی شیخ صلاح الدین زرکوب با هم مصاحبت کردند و در

 

ان مدت از خوردن و نوشیدن و دیگر نیازهای بشری خبری نبود و کسی اجازه ی ورود به ان حجره نداشت. از

 

این تاریخ  تحول اشکاری در حال مولانا پدید امد.تا ان زمان از سماع پرهیز می کرد بعد از ان به سماع  رغبت

 

یافت و بدون سماع ارام نمی گرفت.درس و وعظ را یکباره کنار نهاد ومصاحبت او منحصربه مولانا شمس الدین

 

شد .در شهر ولوله ای افتاد.اوباش هیاهو به راه انداختند که مجنونی بی سرو پا این مرد بزرگوارراچنان شیفته ی

 

خود کرده که دیگر کاری از او ساخته نیست.این ناخشنودی و هیاهو چنان دامنه ای پیداکرد که مریدان خاص هم

 

زبان به شکوه گشودند . شمس از بیم انکه این ماجرا به فتنه و  اشوب  منتهی شود برای مصلحت پنهانی به دمشق

 

هجرت کرد . مولانا از دوری شمس چنان اندوهگین شد که از یاران برید و گوشه ی انزوا گزید و در خانه را به

 

روی خود بست حتی مریدان خاص رابه حضورنپذیرفت.ناگاه از حضرت مولانا شمس الدین از دمشق نامه ای به

 

مولانا امد.مولانا از این نامه اشفته تر شد و شوق دیدار بیشتر زبانه کشید.

 

مولانا در طلب شمس نامه ای در قالب غزل سرود و به سلطان ولد داد و او را روانه کرد.

 

                 به خدایی که در ازل   بودست                     حی   و  دانا   و  قادر  و  قیوم

 

              نوراو شمعهای عشق افروخت.                     تا  بشد  صد  هزار سر  معلوم

 

              از یکی  حکم  او  جهان پر شد                     عاشق و عشق و حاکم و محکوم 

 

              در طلسمات   شمس   تبریزی                      گشت   گنج   عجایبش   مکتوم

 

             که از ان دم  که  تو سفرکردی                     از حلاوت جدا شدیم  چون موم

 

             همه شب همچو شمع می سوزیم                    زاتشش جفت وزانگبین محروم

 

             در   فراق   جمال   او   ما   را                     جسم ویران وجان دروچو موم

 

             ان عنان را بدین طرف  بر تاب                    زفت کن  پیل عیش را خرطوم

 

             بی حضورت سماع نیست حلال                   همچو شیطان طرب شده مرجوم

 

            پس  به  ذوق  سماع  نامه ی  تو                   غزلی   پنج   شش   بشد  منظوم

                                                                                 { کلیات شمس جلد 1 غزل 1760}

 

سلطان ولد به سوی دمشق روان شد چون به دمشق رسید یاران را فرمود تا همه جا ان گنج را در هر کنج بجویند  

 

.بعد از چند روز او را در گوشه ای مستغرق جمال صمدی یافتند.سلطان ولد با یاران به بندگی او در امدند.

 

 نقدینه یی که اورده بودند به خدمتش نهادند و سلام و نامه ی خداوندگار را تقدیم کردند.شمس الدین فرمود:

 

                                         به دام و دانه نگیرند مرغ دانا را

 

دعوت مولانا کافی بود چگونه می توان از سخن و اشارت او گذشت ؟ یاران چند روز در انجا بودند و همه روزبه

 

سماع و ذوق مشغول.سپس عنان عزم به سوی قونیه تافتند.همه ی یاران در رکاب او سواره بودند.سلطان ولد ازسر

 

عشق و اختیار پیاده روان شد.چون خبر رسیدن ایشان به قونیه رسید مولانا با همه ی یاران و بزرگان  به  استقبال

 

بیرون امدند.او را به قونیه اوردند.مولانا و شمس شب و روز غرق صحبت با یکدیگر بودند.پس از مدتی شمس با

 

دختری کیمیا نام که پرورده ی حرم خداوندگار بود ازدواج کرد.

 

خداوندگار در صفه ی خرگاهی را مرتب کرد که مولانا شمس الدین در انجا اقامت کند.علاءالدین پسرمیانی مولانا

 

هر گاه که برای دیدار پدر و مادر می امد از ان صفه غبور می کرد و این کار بر شمس گران و ناگوار می امدچند

 

باراز راه نصیحت او را از این کار بازداشت ولی مؤثر واقع نشد .شمش تندی کرد . علاءالدین پیش حسودان شکوه

 

اغاز کرد . ان گروه فرصت را غنیمت شمردند و گفتند : عجب کاری است افاقیی امده است در خانه خداوندگار در

 

امده نور دیده صاخبخانه را به خانه خود راه نمیدهد! هرگاه فرصتی می یافتند به ازار ان حضرت مشغول  میشدند.

 

چون ازیت از حد گزشت. یک بار شمس الدین به سلطان ولد گفت: چنان غیبت خواهم کرد که هیچ افریده اینشانی از

 

من نیابد. ناگاه غیبت فرمود. مولانا کسانی را به طلب او فرستاد ولی هیچ جا نشانی از وی نیافتند. سرانجام خود و

 

مریدان و خویشان به طلب شمس به دمشق رفتند همه جا سراغ  او را گرفتند  ولی به  جایی نرسیدند و  نا گزیر به

 

قونیه باز گشتند.

 

ماجرا را سپهسالار به تفصیل نقل کرده است. در مناقب العارفین به عروسی کیمیا ! اشاره ای نشده است.

 

همین قدر نوشته است که کیمیاخاتون زوجه شمس بود. یک بار بی اجازه شمس به همراه زنان به گردش رفته بود

 

شمس سخت رنجیده شد چون کیمیا به خانه امد بیمار شد و سه روز بعد در گذشت و شمس بعد ازشب هفت کیمیا

 

باز به سوی دمشق روانه شد و افزوده است که این واقعه در شعبان 644 هجری اتفاق افتاده است .  اگر این قول

 

صحیح باشد مدت مصاحبت مولانا و شمس کلا دو سال دوام یافته است.  

 

فقدان یا قتل شمس تبریزی

 

جای شگفتی  است سپهسالار که  به گفته ی خودش چهل سال در خدمت  مولانا بوده  است درباره ی شمس الدین

 

تبریزی فقط به نوشتن  اینکه او رنجید و رفت  و دیگر کسی  از او  خبر نیافت  بسنده کرده است  . تذکره نویسان

 

دیگر همه نوشته اند که شمس در قونیه بود برخی از مریدان مولا نا با کینه و حسادت شمس رابه شهادت رساندند

 

جامی در نفحات الانس  این کار را به  علاء الدین  پسر مولانا نسبت می دهد  و به نو شته ی او شهادت شمس در

645

 

 

هجری رخ داده است . کوتاه سخن انکه شهادت یا غیبت شمس بین 642-645هجری اتفاق افتاده و این واقعه

 

به کلی مولانا را منقلب کرد.

 

اغاز شاعری مولانا

 

 

هر چند که نویسندگان تذکره ها صراحت ندارند  ولی از قراین بر می اید  که پیش  از دیدار با شمس الدین ذوق و

 

قریحه ی شاعرانه در وجود مولانا پنهان بود چنانکه اتش در درون سنگ پنهان اس .گویی دوری شمس جرقه یی

 

بود که سبب شد غزلهای خروشان چون شراره زبانه کشد  و چنانکه خواهیم  گفت  مثنوی از همان روز اغاز  شد.

 

در همان زمان بایجو سردار هلاکو  به قونیه حمله کرد سپاهیان شهر را محاصره کردند . مردم شهر پیش  مولانا

 

امدند و فریاد بر اوردند و داد خواستند .مولانا از دروازه ی شهر بیرون امد و بر سر تپه ای که چادر بایجو را در

 

دامنه ی ان تپه زده  بودند به نماز ایستاد . سپاهیان خواستند که مولانا را تیرباران کنند اما دستهایشان  بسته  شد و

 

نتوانستند کمانها را بکشند.بر اسبان سوار شدند و به بالای تپه تاختند اما هیچ اسبی قدمی پیش ننهاد.صدای تکبیرها

 

و فریادها به اسمان رسید . چون ماجرا را به  بایجو گفتند از چادر  بیرون امد تیر و کمان خواست تیری به سوی

 

مولانا پرتاب  کرد تیر برگشت و میان  لشگریان افتاد . سه بار سوار شد اسب را پیش  راند اسب پیش  نرفت . از

 

نهایت خشم از اسب فرودامد و پیاده روان شد اما هردو پایش بسته شد.این ماجرا سبب شد که دست ازمحاصره ی

 

شهر بردارد .این حکایت در مناقب العارفین امده است.

 

مولانا که از دوری شمس ارام و قرار نداشت روزی با  شور و حالی عجیب از مقابل  دکان صلاح الدین زرکوب

 

گذر می کرد.صلاح الدین در دکان خود به زرکوبی مشغول بود.از صدای چکش زرکوبی مولانا ناگهان جستی زد

 

و به سماع پرداخت . صلاح الدین چون دید که سماع مولانا به ضربه ی چکش  است از کوبیدن  نایستاد و از تلف

 

شدن زر  نیندیشید  . بعد از زمانی خداوندگار شیخ صلاح الدین  را از دکان برگرفت  و بیرون امد.او  نیز مدتی با

 

مولانا سماع کرد.از وقت ظهر تا نزدیک نماز مغرب سماع کردند.

 

صلاح الدین کار و بار و دکان را رها کرد و در حلقه ی بیکاران نگین کار شد و از ان عنایت مشهور جهان گشت.

 

او ابتدا مرید سید برهان الدین محقق بود از این رو هم مرشد مولانا و هم مرید مرید پدر او بود.

 

مولانا از مصاحبت صلاح الدین تا حدودی ارام گرفت.نه سال با وی همراز و مصاحب بود و انچه در شمس

 

تبریزی می جست در صلاح الدین یافت.بعد از وفات صلاح الدین مولانا حسام الدین چلبی را که از مریدان خاص

 

او بود به مصاحبت برگزید و او را همدم و همراز خویش ساخت و تا زنده بود خاطر خود را به او تسلی می داد و

 

چنان او را می ستود که مردم می پنداشتند مرید اوست.حسام الدین نسبت به مولانا چنان فروتنی و ادب نشان می_

 

داد که در مدت ده سال حتی یک بار در وضوخانه ی مولانا  وضو نگرفت . در زمستان که هوا بسیار سرد بود  و  

 

برف می بارید در بیرون  وضو می گرفت و  باز می  گشت . مولانا به خواهش حسام الدین  مثنوی را  اغاز کرد.

 

در سال 672 هجری زمین لرزه ی شدیدی قونیه را لرزاند  و چهل روز ادامه داشت مردم پریشان حال  و  حیرت

 

زده همه جا می رفتند با الاخرهپیش مولانا امدند و پرسیدند که این چه بلای اسمانی است؟فرمودزمین گرسنه است

 

و لقمه ی چرب می جوید و عن قریب کامیاب خواهد شد.

 

چند روز مولانا حالش بدتر شد . اکمل الدین و غضنفری از طبیبان معروف به معالجه ی او پرداختند لیکن ضربان

 

نبض هر لحظه تغییر می کرد.طبیبان از تشخیص بیماری عاجز شدند از مولانا خواستند که حالش را خود بیان کند

 

او به سخنان انان توجهی نکرد.دریافتند که مولانا بیش از چند روز مهمان انان نیست.

 

خبر بیماری مولانا شایع شد . مردم شهر به بیمار پرسی امدند  . صدرالدین از پروردگان محیی الدین که در روم و

 

شام طرف  توجه عام  بود با مریدانش  به بالین مولانا امد . چون دید حال مولانا وخیم است ناراحت شد . از خداوند

 

برای وی شفا طلب کرد.مولانا فرمود : شفا شما را باد.میان عاشق و معشوق پیراهنی بیش نمانده است ایانمیخواهید           

 

که ان هم بر افتد و به نور پیوندد؟شیخ و یارانش گریستند مولانا این شعر را سرود:

 

              چه دانی تو که در باطن چه شاهی همنشین دارم

 

                                                         رخ زرین من منگر که پای  اهنین دارم

 

همه ی مشایخ دانشمندان و بزرگان و سروران شهر و  مردم عادی  از هر طبقه و مقام  به بیمار پرسی  می امدند

 

وبی اختیار می گریستند.یکی پرسید:چه کسی بایدجانشین شما شود؟با انکه فرزند ارشد مولانا سلطان  بهاءالدین ولد

 

در سلوک و تصوف مقامی بلند داشت مولانا حسام الدین چلبی را معرفی کرد.

 

بعضی دوباره و سه باره پرسیدند و همین پاسخ را شنیدند.چهارمین بار از سلطان ولد نام بردند و پرسیدند:درباره

 

او چه می فرمایید؟فرمود:او پهلوان است و نیازی به سفارش ندارد.

 

مولانا پنجاه دینار بدهی داشت.مریدان را فرمود انچه هست بپردازند و برای باقی از بستانکار مهلت بخواهند ولی

 

بستانکار نخواست طلب خود را بگیرد.فرمود الحمدلله از این مرحله ی سخت گذشتیم . حسام الدین پرسید چه کسی

 

بر جنازه ی شما نماز بخواند؟فرمود:مولانا صدرالدین.او همه ی وصیت های مولانا را به جای اورد . مولانا روز

 

یکشنبه پنجم  جمادی الثانی 672 هجری به هنگام غروب افتاب چشم فرو بست .شبانه وسایل کفن و دفن اماده  شد.

 

سحرگاه پیکر مولانا را به گورستان بردند.مردم و فرقه ها در تشییع جنازه حاضر بودند و هزاران انسان از پیر و

 

جوان فقیر و غنی عالم و جاهل به سر و سینه می زدند و شیون و زاری می کردند . مسیحیان و یهودیان پیشاپیش

 

جنازه انجیل و تورات می خواندند و سوگواری می کردند.پادشاه وقت حاضر بود اغنان را خواست و پرسید: شما

 

با مولانا چه پیوندی دارید ؟ گفتند : این مرد مانند محمد{ص}شما بود برای ما جایگاه موسی{ع} وعیسی{ع} را

 

داشت . صندوقی را که جنازه در ان قرار داشت چندین  بار عوض  کردند زیرا که تخته های ان شکسته می شد و

 

برای تبرک تقسیم می گشت.

 

غروب جنازه به گورستان رسید.شیخ صدرالدین به نماز ایستاد نعره یی زد و بیهوش شد سرانجام قاضی سراج_

 

الدین بر جنازه نماز گزارد .مردم چهل روز عزا و سوگواری کردند و به زیارت ارامگاه می امدند.

 

ارامگاه مولانا از ان روزگار تا زمان ما زیارتگاه مردم است.ابن بطوطه که قونیه را سیاحت کرده می نویسد که

 

ارامگاه مولانا دارالمساکین است که از زوار و مسافران انجا پذیرایی می کنند.

 

فرزندان مولانا

 

مولانا دو پسر داشت:علاءالدین محمد و بهاءالدین سلطان ولد .علائالدین بدان سبب شهره است که در شهادت شمس

 

تبریز دخالت داشته است.اماسلطان ولدکه فرزند مولاناست خلف صدق بوده است اگر چه در برابر شهرت عالمگیر

 

مولانا نام او فروغی نیافته است ولی در علوم ظاهر و باطن یگانه ی عصر بود.بعداز وفات مولانا مریدان خواستند

 

که وی به جای پدر نشیند و مریدان را ارشاد کند ولی پاک نهادی او این کار را پسندیده ندانست وبه حسام الدین گفت

 

چون در زمان پدرم خلافت از ان شما بود حالا هم شما بر این مسند بنشینید.

 

حسام الدین در سال 684 هجری فوت  کرد و  بعد از او سلطان ولد به اتفاق ارای  مریدان بر مسند خلافت و ارشاد

 

نشست . در زمان اوعلمای بزرگ و نامی در حیات بودند  ولی وقتی  او به بیان حقایق و اسرار می پرداخت همگی

 

سراپا گوش می شدند . از تالیفات  او کتابی که قابل ذکر است مثنویی است که در ان حالات و سخنان مولانا را ذکر

 

کرده است واین کتاب گویی سرگذشت مختصر مولاناست . اودر سال 712هجری در نود و شش سالگی  درگذشت

 

و از وی  چهار فرزند بر جای ماند: 1-  چلبی عارف موسوم به جلال الدین فریدون 2- چلبی عابد 3-   چلبی زاهد

4

-  چلبی واحد.چلبی عارف که در حیات مولانا متولد شده بود و مولانا به او سخت علاقه داشت بعد از وفات  پدر

 

بر مسند ارشاد نشست.وی در سال 719 هجری وفات کرد .

 

سلسله ی باطنی

 

سلسله ی مولانا هنوز موجود است.  ابن بطوطه در سفرنامه ی خود می نویسد که فرقه ی او را جلالیه می گویند.

 

چون مولاناجلال الدین لقب داشت پیروان اوبه این نام خوانده شده اند.لیکن امروزدر اناتولی شام مصر و استانبول

 

انان را مولویه می نامند.

 

در ذکر و مراقبه رسمشان  این است که حلقه وار دور هم می نشینند از میان انان یک نفر قیام می کند دستی  روی

 

سینه می گذارد و دست دیگر را می گشاید و به سماع می پردازد . در سماع به جلو یا عقب نمی رود در نقطه ای

 

می ایستد و چرخ می زند.در سماع  دف و نی می زنند . من سماع را ندیده ام چون همیشه در مولانا حالت وجد و

 

سکری غلبه داشت و مولانا اکثر در حال شور و مستی چرخ می زد و مریدان هم این شیوه را به تقلید برگزیده اند

 

و در حالی که حال اختیاری نیست و تقلید در ان بی معنی است.

 

اخلاق و عادات

 

 

قبل از انکه این مردبزرگ به دایره ی تصوف در اید زندگی عالمانه و با شکوهی داشت.چون سوار می شد جمعی

 

از علما و طلاب  و حتی امرا در رکابش بودند . مولانا در مناظره  و مجادله که طریقه ی عام اهل علم بود گامها

 

جلوتر از دیگران  بود.با  دربار امرا و پادشاهان هم  ارتباط داشت . لیکن بعد از ورود به سلوک شیوه ی  خود را

 

عوض کرد . روشن نیست که زندگی  صوفیانه ی مولانا از چه زمانی شروع می شود  ولی مسلم است که او قبلا

 

مرید سید برهان الدین محقق بود . نه یا ده سال مقامات فقر را از محضر او اموخته بود. وقایع و حکایات کشف و

 

کرامات به گفته ی مؤلف مناقب العارفین ودیگر تذکره نویسان معلوم می شود که زندگی صوفیانه ی او ا ززمانی

 

که برای تحصیل علم به دمشق رفته است اغاز شده است.

 

ریاضت و مجاهده را به حد کمال رسانده بود .سپهسالار که سالها همنشین او بود می نویسد:من هیچ شبی او را در

 

جامه ی خواب ندیدم.وی از بستر بالش و لحاف هرگز استفاده نمی کرد . و به قصد خواب دراز نمی کشید و چون

 

خواب بر او غلبه می کرد در گوشه یی می نشست  و نشسته می خوابید . در مجالس سماع چون خواب بر مریدان

 

غالب می شد  برای رعایت حال  انها به  دیوار  تکیه می داد و سر بر زانو  می نهاد تا  انها بخوابند . چون  یاران

 

می خوابیدند خود بر می خاست و به ذکر و فکر مشغول می شد و این قصه را چنین بیان می کند:

 

                  همه  خفتند و من دلشده را خواب نبرد

 

                                                   همه شب دیده ی من بر فلک استاره شمرد

 

                  خوابم از دیده چنان رفت که هرگز ناید

 

                                                    خواب من زهر فراق  تو  بنوشید و بمرد 

 

                                                                                 (  کلیات شمس جلد 1 غزل 779)

 

بیشترروزها روزه بود شاید امروز باورنکنند اما به گفته ی راویان معتبرده روزیا بیست روزهیچ چیزنمی خورد

 

وقت نماز روی به قبله می کرد و رنگ چهره اش تغییر می یافت.در نماز استغراق تمام به وی دست می داد.

 

یکبار در فصل زمستان که هوا سخت سرد بود در نماز چندان گریه کرد که چهره و محاسنش از اشک تر شد و از

 

شدت سرما اشکهایش  یخ  بست و او همچنان مشغول نماز بود . در اوایل حیات با پدر به حج  رفته بود بعد از ان

 

احتمالا به سفر حج نرفته است . زهد و قناعتش بی نهایت بود . پادشاهان و امرا وجوه  نقد و انواع هدایا برای  او

 

می فرستادند  ولی مولانا چیزی برای خود نگاه نمی داشت همه را پیش صلاح الدین زرکوب  و حسام الدین چلبی

 

می فرستاد.گاهی اتفاق می افتاد خانواده اش در نهایت تنگدستی می ماندند به اصرارسلطان ولد چیزی از ان هدایا

 

نگه می داشت.

 

روزی که در خانه ی او خوردنی یافت  نمی شد شادی می کرد و می فرمود : امروز از خانه ی ما بوی درویشی

 

می اید.هلیله در دهان می گذاشت و دلیل ان معلوم نیست  . هر کس در این باره از روی حدس  سخنی گفته  است

 

.سبب را از چلبی پرسیدند گفت: مولانا به سبب ترک لذات نمی خواست که دهانش شیرین باشد .حالات  وزندگانی

 

مولانا از ترک  لذات و دنیا گریزی  او حکایت نمی کند  .  بخشش و ایثارش به حدی  بود که جبه و هر انچه به تن

 

داشت به  گدا می بخشید .  با ان همه عظمت شان و مقام بی تکلف کامل فروتن و خاکسار بود در یکی از روزهای

 

زمستان پیش حسام الدین چلبی رفت چون بیگاه بود دروازه ی منزل بسته بود و همه خوابیده بودند برف  می بارید

 

پشت در توقف کرد برف بر سرش نشست برای  انکه اهل منزل را ناراحت  نکند در را نکوبید و کسی را صدا نزد

 

صبح که دربان در را باز کرد و مولانا را با ان وضع دید به حسام الدین خبر داد. حسام الدین امد خود را به پاهای

 

مولانا انداخت و گریست و وی را در اغوش گرفت و ارام کرد .

 

روزی اغز محله ای می گذشت بچه ها بازی می کردند از دور کهع مولانا را دیدند دویدند و تعظیم کردند یکی از

 

انان که مشغول بازی بود به مولانا  گفت باش تا من هم  بیایم مولانا چندان صبر کرد که ان کودک فراغت حاصل

 

کرد و امد.

 

                                                                                     (مناقب العارفین جلد 1 ص 153-154)

 

روزی در سماع گرم شده بود اهل محفل و خود مولانا در حال وجد بودند ناگاه مستی نیز گرم سماع شد و خود را

 

بی خودوار به مولانا می زد یاران او را رنجانیدند مولانا فرمود که شراب او خورده است بد مستی شما می کنید؟

 

                                                                                    ( مناقب العارفین جلد 1 ص 356)

 

در قونیه  اب  گرمی  بود و مولانا گاهی به انجا می رفت  روزی به انجا رفت اصحاب قبلا رفته بودند تا انجا را

 

بشویند وتمیزکنند لیکن تا امدن مولانا جذامیان امده بودند ودر اب گرم تن میشستند اصحاب انان را می رنجانیدند

 

مولانا بانگ بر اصحاب زد و نزدیک انان رفت از ان بر خود می ریخت.

 

                                                                                     ( مناقب العارفین جلد 1 ص 337 )

 

روزی در خانه ی معین الدین  پروانه ی مجلس سماع بود .  گرجی خاتون سینی  بزرگ قطاب فرستاد که  یاران

 

بخورند. سگی امد و از ان قطابها خورد. اصحاب ملول شدند می خواستند سگ را بزنند مولانا فرمود این سگ از

 

شما محتاج تر است و اشتهای نفس او از شما صادق تر.

 

                                                                                     ( مناقب العارفین جلد 1 ص 377 )

 

روزی به حمام  در امده بود  همان لحظه باز بیرون امد .  یاران سؤال کردند که حضرت خداوندگار زود بیرون

 

امدید ؟  فرمود که دلاک شخصی را از کنار حوض  دور می کرد تا مرا جا سازد از شرم  ان عرق کردم  و زود

 

بیرون امدم.

 

                                                                                 

.                                                                                    (مناقب العارفین جلد 1 ص 94-393 )

 

در دمشق مشغول تحصیل بود که یک روز در مجلسی مرکب ازاهل علم از شیخ بهاءالدین پدرش سخن به میان امد

 

فقها از وی انتقاد کردند مولانا همه را شنید و خاموش ماند .  پس از ختم مجلس یکی به فقها گفت : که شما پدر این

 

شخص را  در حضور خود او بد گفتید . بهاءالدین پدر مولاناست .  انان پیش مولانا رفتند معذرت خواستند . گفت

 

حاجتی برای عذر نیست من نمی خواهم بار خاطر باشم.

 

روزی ملکه خاتون دختر مولانا کنیزک خود را رنجانیده بود . ناگاه حضرت مولانا از در درامکد بانگی بر وی زد

 

که چرا می زنی و چرا می رنجانی؟ اگر او خاتون و تو کنیزک بودی چه می کردی ؟ می خواهی که فتوی دهم که

 

در کل عالم غلام و کنیزک هیچ نیست الا حق را.او توبه کرد و کنیزک را ازاد نمود و تا در قید حیات بود غلامان و

 

کنیزان را تعرض نرسانید.

 

                                                                                  ( مناقب العارفین جلد 1 ص 406)

 

روزی با مریدان از راهی می گذشت .  در کوچه ی تنگی سگی بر سر راه خوابیده بود و راه را بند  اورده  بود.

 

مولانا همانجا  ایستاد و تا دیری منتظر ماند کسی از ان سوی کوچه می امد سگ را تاراند و از انجا  بیرون کرد .

 

مولانا ازرده خاطر شد و فرمود نا حق او را ازردید.

 

روزی از محله ای می گذشت  دو شحص بیگانه بگو مگو می کردند و همدیگر را زی  و قاف می گفتند . یکی به

 

دیگری می گفت والله والله که اگر یکی گویی هزار بشنوی. مولانا پیش امد و فرمود : نه نه بیا هر چه گفتنی داری

 

به من گوی که اگر هزار گویی یکی نشنوی. هر دو خصم سر در قدم او نهادند و صلح کردند.

 

                                                                                      ( مناقب العارفین جلد 1 ص 106-105 )

 

حضرت مولانا در مسجد قلعه روز جمعه تذکیر می فرمود و مجلس به غایت گرم شده بود. همه ی بزرگان حضور

 

داشتند .  مولانا بیان دقایق و نکات قرانی می فرمود و از هر گوشه یی بانگ تحسین و افرین بلند بود . در ان زمان

 

رسم بود که قاری چند ایه از قران می خواند و واعظ به شرح همان ایات می پرداخت. در مجلس فقیهی حاضر بود

 

که از روی حسد گفت: ایات را قبلا معین کردن و بیاناتی در پیرامون ان نمودن هنر نیست . مولانا رو به فقیه کرد

 

و فرمود شما سوره یی از قران که به خاطرت اید بخوان تا عجایب بینی. ان فقیه سوره ی (( والضحی )) را خواند

 

و مولانا به بیان دقایق و لطافت ان سوره پرداخت. چندان نکته بیان کرد که نمیتوان تقریر کرد. او در شرح و بسط 

 

چنان داد سخن داد که تا نماز مغرب به طول انجامید. اهل مجلس مست شدندو فقیه برخاست جامه ها چاک زد و بر

 

منبر بوسه ها داد.اخرین وعظ مولانا همان بود. دیگر وعظ ننمود و می فرمود هرچه بر شهرتم افزوده میشودهمان

 

قدر دچار مصیبت و بلا میشوم چه کنم که چاره ای ندارم.

 

                                                                                     ( مناقب العارفین جلد 1 ص 172-171)

 

روزی به ملاقات شیخ صدر الدین قونوی رفت شیخبه تعظیم تمام استقبال کرد و بر سر سجاده خویش نشاند و خود

 

در برابر او به دو زانوی ادب به حالت  مراقبه  نشست .  درویشی که  در بندگی شیخ مجاور بود و حاج  کاشی نام

 

داشت از مولانا سؤال کرد که فقر چیست ؟ مولانا جواب نفرمود  . درویش سوال را تکرار کرد و مولانا هیچ نگفت

 

و برخاست و روانه شد .شیخ مولانا را تا در ورودی راهنمایی کرد و بازگشت و گفت : ای پیر خام و ای بی هنگام

 

در ان وقت چه جای سؤال و کلام بود؟ غرض مولانا از سکوت این بود که ((الفقیر اذا عرف الله کل لسانه )) :

 

یعنی درویش تمام ان است که در حضور اولیا هیچ نگوید نه به زبان نه به دل.

 

این روایت مناقب العارفین است :

 

ممکن است این نظر شیخ و حدس او صحیح باشد لیکن علت سکوت وی این بود که مولانا در حضور مشایخ صوفیه

 

و محدثان هرگز در جواب پیشی نمی گرفت . او به شیخ صدرالدین چنان احترامی قایل بود که با بودن او هیچ وقت

 

امامت نمی کرد .

 

در اجلاس مدرسه ی  اتابکیه  همه ی اکابر و مشایخ حاضر بودند و شمس الدین ماردینی  تدریس می کرد  . قاضی

 

سراج الدین در طرف راست و شیخ صدر الدین در طرف چپ نشسته بودند بزرگان و علما همه جمع بودند .در این

 

هنگام مولانا وارد  شد سلام کرد و در کنار صفه  که جای نقیبان است نشست . معین الدین پروانه مجدالدین اتابک و

 

دیگر امیران برخاستند و در کنار مولانا نشستند .  قاضی سراج الدین امد دست مولانا را بوسید  و به اصرار او را

 

برد و نزدیک مسند نشانید. شمس الدین ماردینی عذر خواست و گفت این جمعیت همه بندگان شمایند.

 

                                                                                    ( مناقب العارفین جلد 1 ص 305 )

 

پیش سراج الدین قونوی تقریر کردند  که مولانا گفته  است که من با هفتاد و سه مذهب یکی ام چون صاحب غرض

 

بود یکی از نزدیکان خود را که دانشمندی بزرگ بود گفت که برسر جمع ازمولانا بپرس که توچنین سخنی گفته ای؟

 

اگر اقرار کند او را دشنام بسیار بده و برنجان.

 

ان کس بیامد و بر ملا سؤال کرد که شما چنین گفته اید که من با هفتاد و سه مذهب یکی ام ؟گفت : گفته ام . ان کس

 

زبان بگشاد و دشنام و سفاهت اغاز کرد . مولانا خندید  گفت :  با این نیز که تو میگویی هم  یکی ام . ان مرد خجل

 

شد و بازگشت.

 

                                                                                  ( نفحات ص 462 )

 

روزی دربندگی مولانا حکایت اوحدالدین کرمانی میکردند که مردی شاهدباز بود ولی پاکباز بود وچیزی نمیکرد.م

 

کاشکی کردی و گذشتی . یعنی اگر عامل بود و توبه می کرد در نفس حالت خضوع و انکسار زیاد می شد.

 

تامین معاش

 

وی از اوقاف پانزده دینار ماهیانه می گرفت و فتوا صادر می کرد. اصحاب را توصیه می فرمود که در هر حالی

 

که هستم اگر جماعتی فتوا ارند و کسی را سؤالی باشد منع مکنید و به من عرضه کنید تا معاش مدارس بر ما حلال

 

باشد .  همچنان هنگام سماع و حالت استغراق دوات و قلم حاضر  داشتند تا هر سؤالی که می اوردند فورا ان را به

 

مولانا عرضه می داشتند. او هم بی درنگ جواب می نوشت.یک  بار فتوایی در این حالت وجد نوشت و شمس الدین

 

ماردینی ان را  نپذیرفت و انکار کرد .چون مولانا  شنید  پیغام فرستاد که این مساله در فلان  کتاب  صفحه ی فلان

 

درج است. پس از مراجعه معلوم شد که گفته ی مولانا صحیح بوده است.

 

                                                                                ( مناقب العارفین ص 325 )

 

یک بار کسی گفت که شیخ صدر الدین چندین هزار سکه مقرری دارد و شما پانزده دینار در ماه می گیرید. مولانا

 

فرمود هزینه ی شیخ زیاد تر است و حق این است که این پانزده دینار را هم ایشان بگیرند.

 

اثار مولانا

 

اثار مولانا از این قرار است :

 

فیه ما فیه

 

مجموعه ای از مجالس و تقریرات و مواعظ مولاناست که یاران او جمع کرده اند . سپهسالار در رساله ی خود به

 

طور ضمنی از این اثر بام برده است. در پایان منتخب دیوان مولانا چاپ امر تسر هند نیز از این کتاب نام برده

 

شده است .

 

مکتوبات

 

مجموعه ی نامه هایی است که مولانا به مناسبت های مختلف به اشخاص صاحب مقام و یاران از معاصران خود

 

نوشته است.

 

 

 

دیوان

 

دیوان مولانا قریب پنجاه هزار بیت دارد . و چون در مقطع غزلها عموما نام شمس تبریزی  درج شده است ان را

 

دیوان شمس تبریزی پنداشته اند. چنانکه در عنوان دیوان چاپی ان هم نام شمس تبریزی امده است ولی این خطایی

 

اشکار است .

 

اولانام شمس تبریزی دراین غزلها به این جهت امده که مرید اخلاص خود رابه پیرنشان دهد و یا غائبانه اوصاف 

 

او را بیان کند . ثانیا در ریاض العارفین و کتابهای دیگر تصریج شده که مولانا این کتاب را به نام شمس تبریزی

 

نوشته است. گذشته از ان اکثر شاعران بر غزلیات مولانا نظیره هایی گفته اند. در مقطع به صراحت نوشته اند که

 

جواب غزل مولانا است. گذشته از ان یک مصرع مولانا یا قسمتی از ان را در غزل خود تضمین کرده اند. و اینها

 

از غزلها یی استکه در دیوان مولانا به نام کلیات شمس امده است.

 

مثنوی

 

این کتاب نام مولانا راتا به امروززنده نگهداشته وشهرت وقبول ان دیگرکتابها وتصنیفات ایرانی را تحت الشعاع

 

قرار داده است تعداد ابیات  ان به نوشته کشف الضنون 26660 است .  مشهور است که دفتر ششم مثنوی نا تمام

        

مانده و مولانا در این باره فرموده است :

 

         

                باقی این   گفته اید بی  گمان              در دل هرکس که باشد نور جان

 

 

برخی برای تایید  این  پیشگویی  کوشیده اند که کتاب را کامل  کنند .  حقیقت این است  که مولانا  از بیماری که

 

عارضش شده بود بهبود یافته و خود کتاب را به پایان رسانید دفتر هفتمی هم به گفته بعضی استادن سروده است

 

نسخه ایاز ان دفتر را که در 1814 میلادی نوشته شده به دست اورده و ثابت کرده است از خود مولانا است.

 

چنانکه وی درحضور جمعی این ادعا را مطرح ساخته و با مخالفت ارباب طریقت روبروشده است و ایراداتی بر

 

وی  وارد کرده اند . او همه ان شبهات و ایرادات را مشروحا جواب گفته و رد کرده است.

 

دیوان

 

دیوان مولانا کمابیش پنجاه هزار بیت دارد. که همه غزل است و قصیده و قطعه مطلقا در ان نیست . باید یاداوری

 

کرد که دامن شاعری مولانا از مدیحه و مداحی مبراست. از معاصران وی حتی عراقی و سعدی که نام اوران اهل

 

حال بوده اند نتوانسته اند خود را از این عیب مصون نگهدارند. شعر در ایران از زمان رودکی اغاز شده که بیش

 

از سیصد سال از هجرت سپری شده بود . در میان انواع قوالب شعری غزل پیشرفتی نکرده بود بدین دلیل که شعر

 

و شاعری در ایران از مداحی و در یوزه گری اغاز شده بود. از این رو از میان انواع شعر فقط قصیده مورد توجه

 

بود و چون شاعران قصاید عرب را مد نظر داشتند و سرمشق قرارداده بودند و درمقدمه ی ان قصاید تشبیب یعنی

 

نوعی غزل وجود داشت ان شیوه در قصاید فارسی هم رایج گردید رفته رفته غزل مستقل شد .

 

غزلیات مولانا مزایا و ویژگیهایی دارد که در جای جای غزلیات به چشم می خورد . ان ویژگیها را به ترتیب بیان

 

می کنیم :

1-      چون اکثر غزلیات در حالی خاص سروده شده است از این رو هر غزل در همان حال و هوا دور می زند

 

      و مانند غزلهای دیگر شاعران هر بیت ان مجزا و مستقل نیست. یکی از حالت ویژه ی مولانا این بود که

 

      اکثر در جوش و مستی تمام شب بیدار می ماند و نمی خوابید.

 

2-      وجد وجوش وهیجان که درشعر مولانا یافت میشود نظیر ان را در سخن دیگران نمی توان یافت.او فطرتا

 

      طبعی پرشور داشت  و مصاحبت  شمس تبریزی این  اتش را شعله ورتر کرده بود .  از اشعارش  معلوم

 

      میشود  که وی  در سکر عشق از خود بی خود است  و  در  این حال  ان چه  در دل  دارد  می گوید و در

 

      بعضی  مواقع  کلماتی بر زبان می اورد که خلاف متانت  و وقار است و گاه تمنیات  و وقار است و  گاه

 

      تمنیات و ارزوهای قلبی خود را با اصرار مبهوت کننده ای اظهار میکند. مثلا انگاه که از جذبه محبت این

 

      خیال از خاطرش  عبور می کند که محبوب این همه ناز و استغنا برای  من نشان می دهد  و از من کناره

 

      میگیرد اگر من  به جای  او بودم  و او جای  مرا می گرفت  هرگز با  او چنین رفتاری نمی کردم بلکه از

 

      عاشق خود قدر دانی می کردم و تمام خواسته ها و ارزوهای او را به جای می اوردم .

 

3-      یکی از ویژگیهای عمده ی شعر مولانا این است که در جوش و هیجان محبت و عشق حالات خاصی را

 

      که بر عاشق می گذرد چنان  بیان می کند که در برابر چشم  خواننده جان می گیرد  و این والاترین هنر

 

      شاعر و کمال شعر است معشوق ناگهان چهره می نماید عاشق بی اختیار فریاد می زند : او امد . بعد با

 

      تعجب به خود می گوید : نه نه او کجا و اینجا کجا ؟ دوباره خیره می شود و می گوید :

                   

                  یار درامد ز در خلوتیان  دوست  دوست  

 

                                                      دیده غلط می کند نیست غلط اوست اوست

 

    4-   در تصوف دو مقام در مقابل هم اند . ان دو مقام فنا و بقاست  .  در فنا خضوع مسکنت و انکسار بر سالک                                                                

        

          غلبه می کند بر عکس در بقا از عظمت و جلال سرشار می گردد. باید یاداوری کرد که این معنی بر مولانا                       

 

          بیشتر غلبه دارد  لذا جلال دعوی بی باکی و  بلند پروازی که در کلام  او دیده می شود در سخن هیچ یک از

 

          صوفیان یافت نمی شود .

    

  5 -    خیام در رباعیات خود روح معاد پاداش و کیفر را انکار کرده و بر ان دلایل خطابی و شاعرانه اورده است     

.

    مثلا در انکار معاد گفته است : ادمی سبزه نیست که اگر یکبار درو کنند دوباره بروید مولانا در اشعار خود  

 

    این قبیل افکار را در بیانی شاعرانه رد کرده است .                                                                                                                                                                              

 

مثنوی

 

قالب مثنوی در فارسی از مدح پادشاهان و خوشی خاطر انان اغاز شده است و از این رو در میان انواع قالب شعر

 

ابتدا قصیده پدید امده .

 

تذکره نویسان نوشته اند که حسام الدین چلبی از مولانا خواست که به شیوه ی منطق الطیر مثنوی بسراید  .  مولانا

 

فرمود من دیشب چنین خیالی از ذهنم گذشت و این چند بیت را سرود :

                            

                

                بشنو این نی چون حکایت می کند                    

 

                                                                   از  جدایی  ها شکایت  می کند

 

 

 

حسام الدین چلبی در تدوین مثنوی سخت مؤثر است  و در حقیقت این کتاب گرانقدر و بی نظیر به  التماس او تالیف

 

شده و پدید امده است . این مرد از مریدان خاص مولانا بوده است و مولانا چنان او را گرامی می داشت که هر کجا

 

ذکری از وی به میان می اورد گویی از پیر طریقت و استاد خود یاد می کند هر دفتر مثنوی غیر از دفتر اول به نام

 

و مزین است.

 

وقتی که دفتر اول مثنوی به  پایان رسید همسر حسام الدین چلبی درگذشت حسام الدین  در مرگ وی چنان متالم شد

 

که دوسال افسرده و پریشان بود وچون انگیزه و سلسله جنبان مثنوی بودمولانا هم تا دو سال خاموش ماند. با لاخره

 

به خواهش حسام الدین مولانا دوباره به سرودن مثنوی ادامه داد دفتر دوم در 662 هجری  اغاز شده است  چنانکه

 

خود می فرماید:

 

         مطلع تاریخ این سودا و سود                       سال اندر ششصد وشصت و دو بود

 

دفتر ششم در حال تالیف بود که مولانا بیمار شد و چشمه جوشان مثنوی به کلی فرو کش کرد. بهاء الدین ولد پسر

 

مولانا سبب ترک تالیف را پرسید فرمود سفر اخرت در پیش است و این راز را باید از زبان دیگری شنید.چنانکه

 

بهاءالدین ولد می نویسد:

   مدتی   زین   مثنوی   چون    والدم                     شد  خمش گفتش ولد کای زنده  دم

 

   از  چه  رو دیگر  نمی گویی  سخن                     از   چه  بر  بستی  از  علم    لدن

 

   گفت نطقم چون شتر زین پس بخفت                     نیستش  با  هیچ یک  تا حشر  گفت

 

   گفت و گو  اخر  رسید  و  عمر  هم                     مژده   کامد  وقت  کز  تن   وارم

 

   در  جهان   جان  کنم   جولان  همی                     بگزرم  زین  غم  درایم  در  یمی

                                                                 

                                                                                   (مثوی علاءالدوله ص 67 ستون 13-17)

 

به گفته عوام مولانا در سال 672 هجری پیش از پایان بردن دفتر ششم چشم از جهان فرو بست. لیکن همان طور

 

که در بالا گفتیم خود مولانا دفتر ششم را تمام کرد چنانکه چند شعر او چنین است:

    

           ای ضیاءالحق خسام الدین سعید                 دولتت   پاینده   فقرت   بر  مزید

 

           چونکه از چرخ ششم کردی گذر                بر  فراز   چرخ   هفتم   کن  مقر

 

           سعداعداداست هفت ای خوشنفس               زانکه تکمیل عدد هفت است وبس

 

 

در اینجا تردیدی پیدا می شود که فرزند ارشد مولانا در خاتمه مثنوی نوشته است  که مولانا فرمود که دیگر زبانم

 

بسته شده و تا قیامت با کسی سخن نخواهم گفت  و اگر سخن اسماعیل قیصری را صحیح بدانم همه پیشگویی های

 

مولانا غلط از اب در خواهد امد. اما این ایراد چندان قابل توجه نیست همه پیشگویی ها عرفا قطعی و یقینی نیستند.

 

برای مولانا بر اثر بیماری چنین خیالی پیدا شده بود. ولی چون بهبود یافت دلیلی نداشت که برای تایید ان پیشگویی

 

دنیا را از این فیض محروم کند.

 

 

شهرت و قبول مثنوی

 

 

حسن قبول و شهرتی که مثنوی حاصل کرده به پایه ای است که هیچ یک از کتابهای فارسی تا به امروز کسب نکرده

 

است . مؤلف مجمع الفصحا مینویسد که در ایران چهار کتاب چنان حسن قبولی یافته است که هیچ کتابی نیافته است

 

این چهار کتاب عبارتند از : شاهنامه –  گلستان -  مثنوی ملای روم و خواجه حافظ  . اگر این چهار کتاب را با هم

 

مقایسه  کنیم مثنوی  از لحاظ  مقبولی و پسندیدگی بر دیگر کتابها  می چربد  و دلیل عمده اش ان است که  فضلا و  

 

دانشمندان چنانکه با مثنوی سر و کار دارند یا به ان توجه داشته اند با هیچ کتابی نداشته اند.

 

راجع به شهرت مثنوی این نکته را باید یاداوری کرد که به استثنای مثنوی کتابهای دیگر که پیش از این یاد کردیم

 

(شاهنامه –  گلستان –  دیوان حافظ ) هر یک از لحاظ مضمون تازه و بکر بود یعنی قبلا در ان زمینه کتابی نوشته

 

نشده  بود  و اگر هم  نوشته شده  بود لا اقل  شهرتی نیافته بود . اگر چه پیش از شاهنامه ی  اسدی طوسی و دقیقی

 

داستانهایی سروده بودند لیکن دقیقی تنها هزار بیت سروده و گرشاسب نامه اسدی طوسی هم ناتمام مانده بود.

 

 

توحید

 

 

معنی توخید به نظر علمای ظاهر ان است که جز خدا خدای دیگری نیست و خدا در ذات و صفات شریک و همتایی

 

ندارد . ولی در اصطلاح تصوف معنی این کلمه دیگر گونه است  . به نظر صوفیه معنی توحید ان است که جزخدا

 

چیز دیگری در عالم  موجود  نیست  یا  انچه موجود است  همه خداست .  اگر چه این مساله  از اصول موضوعه

 

تصوف است  ولی  تعبیر ان به قدری دقیق و باریک  است که اگر ذرهای انحراف در ان  پیدا شود به  کفر و الحاد

 

می انجامد  ناگزیر باید ان را کمی مفصل تر توضیح دهیم  :  اولین  چیزی که صوفیه و اهل ظاهر در ان اختلاف

 

دارند این است که از نظر اهل ظاهر خدا کاملا مجزا از کاینات وذاتی جداگانه است ولی صوفیه خدا را از کاینات

 

جدا نمی داند این مساله در همه نظرصوفیه مسلم است ولی در تعبیر ان اختلاف ارند. به نظر فرقه یی خدا وجودی

 

مطلق و هستی مطلق است چون به صورت تشخصات و تعینات جلوه گر شود اقسام ممکنات پدیدار می گردنند:

        

           چو هست مطلق امد در عبارت                     به لفظ من کنند از وی اشارت

 

مانند حباب و موج که دو چیز مختلف تصور میکنند اما در واقع وجود انها جز اب چیز دیگری نیست:

 

     گفتم از وحدت کثرت سخنی گوی به رمز        گفت موج و کف و گرداب همانا دریاست

 

این تشبیح تا خدودی ناقص است زیرا که حباب تنها اب نیست بلکه هوا هم دارد و از این رو نکته سنج دیگری این

 

فرق را هم از میان بر داشته است:

 

           با وحدت حق ز کثرت خلق چه باک          صد جای اگر گره زنی رشته یکیست

 

گره هایی که به ریسمانی  می زنند هر چند  انها متمایر از ریسمان به نظر می ایند ولی  در واقع جز ریسمان چیز

 

دیگری نیست و فقط  شکل و صورت عوض شده است . فرقه دیگر وحدت  وجود را بدین سان تعبیر می کنند  که

 

سایه یی  از ادمی بر دیوار می افتد  این  سایه اگر چه در ظاهر چیز جداگانه ای  به   نظر می رسد  ولی در واقع

 

وجودی  مستقل  ندارد انچه است صاحب سایه و ادمی است  همچنین در اصل ذات حق تعالی موجود است  و همه

 

ممکنات سایه ها و پرتوهای  اویند و این را توحید شهودی گویند و فرق بین وحدت وجود و وحدت  شهود این است

 

که از دیدگاه  وحدت وجود همه چیز را می توان خدا  نامید چنانکه حباب و موج را اب هم می توان نامید . ولی  در

 

وحدت شهود این اطلاق جایز نیست .  زیرا سایه انسان را نمی توان انسان نامید. مساله وحدت وجود به ظاهر غلط

 

به نظر میرسد و به نظر اهل ظاهر و معتقدان به ان به همان کیفر خواهند رسید که حسین بن منصور رسید و بالای

 

داررفت. ولی حق این است که جز اعتقاد بر وحدت وجود چاره دیگری نیست برای روشن شدن این مساله قبلا باید

 

مقدمات زیر را در نظر داشت :

 

1-خدا قدیم است

 

2-قدیم علت حادث نمی تواند باشد زیرا که علت و معلول با هم و همراه یکدیگرند بنابراین اگر علت قدیم شد معلول

 

   هم باید قدیم باشد و مساله اینجاست که عالم حادث است.

 

3-در نتیجه ممکن نیست که خدا علت عالم باشد زیرا عالم حادث است علتش هم باید حادث باشد ارباب ظاهر برای 

 

   پرهیز از این اعتراض این جنبه را برگزیده اند که اراده خدا یا تعلق ان اراده است و لذا ان علت خلقت عالم است

 

   حال این سوال پیش می اید که علت اراده یا تعلق اراده خداوند چیست؟

 

چون اراده یا تعلق ان حادث باشد البته به علت نیاز  پیدا می کند و ان علت هم باید حادث باشد  زیرا که علت حادث

 

هم حادث است و چون علت حادث  است  برای ان هم  علت ضرورت  دارد اگر  این تسلسل تا بی نهایت  ادامه یابد

 

غیر متناهی لازم می اید که متکلمان و ارباب ظاهر منکر انند و اگر به علتی ختم شوند ضروریست که ان علت قدیم

 

باشد چه اگرحادث باشد باز این تسلسل پیش خواهد امد ودر صورت قدیم بودن لازم می اید که قدیم علت حادث باشد

 

و ثابت شده است که این باطل است و بنا بر این مساله از سه صورت خالی نیست:

 

1-عالم قدیم و ازلی مخلوق و افریده خداست .

 

2- عالم قدیم است و هیچ چیز افریننده ی ان نیست .

 

3-عالم قدیم است لیکن بیرون از ذات باری و جدا از او نیست .

 

 

وفات مولانا

 

 

مولوی در سال 672 هجری قمری در قونیه دیده بر زندگانی مادی فرو بست و روح بلند پروازش به ملکوت اعلی

 

پیوست و جسدش در مقبره « بهاولد» به خاک سپرده شد.          

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد