تــــــو بصــــد آیـــنه از دیـــدن خود سیــــر نئی من به یک چشم ز دیدار تو چون سیر شوم؟
من آن روزی که چون شبنم عزیز آن چمن بودم تو ای باد سحرگاهی، کجا در بوستان بودی؟
ز نامردان علاج درد خود جستن، بدان ماند که خار از پا برون آرد کسی، با نیش عقربها
چنان ناسازگاری عام شد در روزگارِ ما که طفل از شیرِ مادر، استخوان اندر گلو دارد