ما نگوییم بد و میل به ناحـق نکنیم جامه کس سیه و دلق خود ازرق نکنیم
عیب درویش و توانگر به کم و بیش بد است کار بد مصلحت آن اسـت که مطلق نکنیم
مصاحب در ره این عشق جان سوز محبت را از آن کودک بیآموز
که چون مادر به جور او ستیزد هم او در دامن مادر گرید
عیب است بزرگ برکشیدن خود را وز جمله خلق برگزیدن خود را
از مردمک دیده بباید آموخت دیدن همه کس را و ندیدن خود را
زلف تو مرا عمر درازست ولى نیست در دست سر موئى از آن عمر درازم
پروانه ء راحت بده اى شمع که امشب از آتش دل پیش تو چون شمع گدازم
آن روز خوشم که در کنارم باشی گر نیکم و گربدم , تو یارم باشی
می نوشی و می دهی و می بستانی من خورم و تو میکشارم باشی
تا توانی کن حذر از یار بد یار بد بدتر بود از مار بد
مار تنها همی بر جان زند یار بد برجان و بر ایمان زند
سالها پیروی مذهب رندان کردم تا به فتوای خرد حرص به زندان کردم
من به سر منزل عنقا به خود برده ام راه قطع این مرحله با مرغ سلیمان کردم
آنکه تو را توشه ره می دهد از تو یکی خواهد و ده می دهد
گر بدهی خرمن هفت ده منت کاهی به سر کس منه