طبال بزن که نابود شدم بر تار غروب زندگی پود شدم
عمرم همه رفت خفته در کوره مرگ آتش زده استخوان بی دود شدم
ز بس نامردی را در لباس مردی دیدم دگر از سایه خو هم بدل بیم زیان دارم
چو دیگران پی نام و نشان نمی گردیم که بی نشانی ما خود بود نشانه ما
دل به دست غیر دادن راستی دیوانگی است من پشیمانم ولی خود کرده را تدبیر نیست
خانه دل را به هر معمار من دادم نشان گفت این ویرانه دیگر قابل تعمیر نیست