بی کمالی های انسان در سخن پیدا شود پسته بی مغز چون لب وا کند رسوا شود
آخرالامر، لگدکوب نماید همه را توسنِ عمر، مپندار که رام من و توست
فضل الله گرگانی
بسی ممنونم از دشمن که پیش دوست هر ساعت بدم می گوید و می آردم هر لحظه در یادش
هزاران دل بحسرت خون شد از عشق یکی در این میان مجنون شد از عشق
با خیال تو به سر بردن اگر هست گناه با خبر باش که من غرق گناهم هر شب
گیرم ای آرام دل گیرم دلارامی دگر
کو دلارامی کزو گیرد دل آرامی دیگر؟
اطهری کرمانی
صفایی بود دیشب با خیالت خلوت ما را ولی من باز پنهانی ,ترا هم آرزو کردم
محمد حسین شهریاری
تا جهل وغرور رابهم پیوند است نادان بگمان خویش دانشمند است
حالت
ثنایت خوانم ای ناخوانده مهمان مکن ترکم تراخوانم من ازجان
معشوق اگر تیغ جفا بر کشد از خــشم عاشق چه کند گر سر خود پیش ندارد؟
به هر که می نگرم صورت تو می بینم از این میان همه در چشم من تو می آیی
رو مسخرگی پیشه کن ومطربی آموز تا داد خود از مهتر وکهتر بستانی
عبید زاکانی
از درد سخن گفتن و از درد شنیدن با مردم بی درد ندانی که چه دردی است!