الهی سینه ای ده آتش افروز در آن سینه دلی و آن دل همه سوز
کرامت کن درونی درد پرور دلی در وی ٬ درون درد و برون درد
هر آن دل را که سوزی نیست دل نیست دل افسرده غیر از آب و گل نیست
وحشی کرمانی
کیست این پنهان مرا در جان و تن کز زبان من همی گوید سخن؟
این که گوید از لب من راز کیست بنگرید این صاحب آواز کیست؟
درمن اینسان خودنمایی می کند ادعای آشنایی می کند
متصل تر٬ با همه دوری ٬ به من از نگه با چشم و از لب با سخن
عمان سامانی
افسرده ایم و خسته دل از هر چه هست و نیست شاید به بوی زلف تو خود را دوا کنیم
محمدعزیزی