معینی کرمانشاهی
عید است ولی بدون او غم داریم عاشق شده ایم و عشق را کم داریم
ای کاش که این عید ظهورش برسد اینگونه هزار عید با هم داریم
امشب ای ناز ، چه دلتنگ نگاهت شده ام باز ای مونس جان چشم براهت شده ام
برق چشمان تو امشب به سکوتم خندید چونکه دیوانه ی آن چهره ای ماهت شده ام
گر ز بی مهری مرا از شهر بیرون می کنی دل که در کوی تو می ماند به او چون می کنی؟
همایی نسابی
این دست من از خاک است
هم خاک شود روزی
این خط من از کاغذ
هم پاک شود روزی
آن کس که مرا داند
یا خط مرا خواند
شاید که کند یادم
غمناک شود روزی
یاد از آنشب که لب چشمه میان من و او پرده ای جز سر گیسوی شبانگاه نبود
لب او بر لب من بود و بحسرت می گفت: کاشکی عمر وصال اینهمه کوتاه نبود
پژمان بختیاری