بازیچه شدن درکف بازیگر هست درسی است که از گردش ایام گرفتم
بهادریگانه
راه پنهانی میخانه نداند همه کس جز من و زاهد و شیخ و دو سه رسوای دگر
فرهنگ شیرازی
بردوش من خسته مکن دست حمایل عاقل نکند تکیه به دیوار شکسته
ملهمی اردبیلی
دل دیوانه، بدر شد عصر از خانه ما شام شد باز و نیامد دل دیوانه ما
حبیب خراسانی
پای امید ما همه جا می خورد به سنگ سریست در مجادله سنگ و پای لنگ
صد دیده و دل، هر طرف از بهر تماشا حیران تو بودند، تو حیران که بودی؟
حاتم کاشی
دل بیـــرنگ مرا این همه نیــرنگ مزن شیشه ی عمر مرا بهر خدا سنگ مزن
حق دارم اگر بیشتر از حق کنم افغان دل دادن و نومید شدن درد کمی نیست
غمام همدانی
از بسکه دو رنگی شده مرسوم به عالم همکاسه ی اغیار شود، یاری اگر هست
حامد تبریزی
افسوس که تا بوی گلی بود به گلشن صیاد نیاویخت ز گلشن قفس ما
غیرت اصفهانی
هیچ کس جانا نمی سوزد چراغش تا به صبح پر مخند ای صبح صادق بر شب تار کسی
قصاب کاشانی
توانم گفت مستم می کنی با یک نگه اما حبیبا درد هجرانت به گفتن بر نمی آید
اخوان ثالث
همه خوشدل اینکه مطرب بزند به تار چنگی من از آن خوشم که چنگی بزنم به تار مویی
رضوانی
لب او مست تلافی و، ادب مانع کام ساغر عیش به کف، در رمضانم دادند
نازکی همدانی