آرزو در طبع پیران، از جوانان هست بیش در خزان یک برگ، چندین رنگ پیدا می کند
طاهر وحیدالزمانی
می سوزم و می سازم و فریاد رسی نیست با این همه اندوه دادرسی نیست
شب آمدو شب آمدو بس ناله جانسوز افسوس که می میرم و فریاد رسی نیست
هرگز از لوح دلم نقش دل و جان نرود هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود
آنچنان مهر تو ام در دل و جان جای گرفت که اگر سر برود از دل و از جان نرود