دوست نزدیک تر از من به من است وین عجب تر که من از وی دورم
چه کنم با که توان گفت که دوست در کنارم من و من مهجورم
گر ز بی مهری مرا از شهر بیرون می کنی دل که در کوی تو می ماند به او چون می کنی؟
همایی نسابی
این دست من از خاک است
هم خاک شود روزی
این خط من از کاغذ
هم پاک شود روزی
آن کس که مرا داند
یا خط مرا خواند
شاید که کند یادم
غمناک شود روزی
دانی که چه ها چه ها می خواهم وصل تو من بی سر و پا می خواهم
فریاد و فغان و ناله ام دانی چیست؟ یعنی که تو را تو را تو را می خواهم
کاش می دانستید
زندگی با همه وسعت خویش
محفل
ساکت غم خوردن نیست
حاصلش تن به قضا دادن و پژمردن نیست
زندگی خوردن و خوابیدن نیست
زندگی عشق به قلب داشتن است
یاد از آنشب که لب چشمه میان من و او پرده ای جز سر گیسوی شبانگاه نبود
لب او بر لب من بود و بحسرت می گفت: کاشکی عمر وصال اینهمه کوتاه نبود
پژمان بختیاری
عشق آمد و شد چونم اندر رگ و پوست تا کرد مرا تهی و پر کرد ز دوست
اجزای وجودم همگی دوست گرفت نامی است ز من بر من و باقی همه اوست
عبدالله انصاری