خون عاشق زدل خاک سیه می جوشد ورنه دامان فلک این همه گلرنگ نبود
رضا شمسائی
گفت با زنجیر در زندان شبی دیوانه ایعاقلان پیداست کز دیوانگان ترسیده اندمن بدین زنجیر ارزیدند که بستندم به پایکاش میپرسید کس کایشان به چند ارزیده اند...ما سبکساریم از لغزیدن ما چاره نیستعاقلان با این گرانسنگی چرا لغزیده اندپروین اعتصامیمن عاشق این شعر و به خصوص این بیت آخرمسلام
سلام. چه خبر؟ به ما سر نمیزنی؟؟
سلامسلامتیالان میام پیشتون
سلام.البته منظور شاعر "عاشق " بوده.موجودی منقرض شده در نسل ما.
سلامخوب منظور شاعر رو گرفی ... بقایای بجا مونده ازین موجود منقرض شده هنوز هم یافت می شود
گفت با زنجیر در زندان شبی دیوانه ای
عاقلان پیداست کز دیوانگان ترسیده اند
من بدین زنجیر ارزیدند که بستندم به پای
کاش میپرسید کس کایشان به چند ارزیده اند
.
.
.
ما سبکساریم از لغزیدن ما چاره نیست
عاقلان با این گرانسنگی چرا لغزیده اند
پروین اعتصامی
من عاشق این شعر و به خصوص این بیت آخرم
سلام
سلام. چه خبر؟ به ما سر نمیزنی؟؟
سلام
سلامتی
الان میام پیشتون
سلام.البته منظور شاعر "عاشق " بوده.موجودی منقرض شده در نسل ما.
سلام
خوب منظور شاعر رو گرفی ... بقایای بجا مونده ازین موجود منقرض شده هنوز هم یافت می شود