می سوزم و می سازم و فریاد رسی نیست با این همه اندوه دادرسی نیست
شب آمدو شب آمدو بس ناله جانسوز افسوس که می میرم و فریاد رسی نیست
جوانی چنین گفت روزی به پیری که چون است با پیری ات زندگانی؟
بگفت اندر این نامه حرفی است مبهم که معنیش جز وقت پیری ندانی
پروین اعتصامی
هرگز از لوح دلم نقش دل و جان نرود هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود
آنچنان مهر تو ام در دل و جان جای گرفت که اگر سر برود از دل و از جان نرود
تو را من چشم در راهم شباهنگام
که می گیرند در شاخ تلاجن شاخه ها رنگ سیاهی
وزان دل خستگانت راست اندوهی فراهم؛
تو را من چشم در راهم .
شباهنگام ٬ در آن دم ٬ که بر جا ٬دره ها چون مرده ماران خفتگان اند؛
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام ٬
گرم یاد آوری یا نه ٬ من از یادت نمی کاهم ؛
تو را من چشم در راهم
نیما
من در کنار باغ کنم ساعتی درنگ تا دلنواز من خبر از گلشن آورد
آید دوان دوان و نهد بر کنار من آن نرگس و بنفشه که در دامن آورد
لطفعلی صورتگر