افروخت که افروختنم آموزد
آموخت که آموختنم آموزد
چون این همه کرد روی بنهفت و برفت
تا در غم خود سوختنم آموزد
نیما یوشیج
دنگ ....دنگ.....
ساعت گیج زمان در شب عمر
می زند پی در پی زنگ
زهر این فکر که این دم گذر است
می شود نقش به دیوار رگ هستی من .
لحظه ام پر شده از لذت
یا به زنگار غمی آلوده است.
لیک چون باید این دم گذرد٬
پس اگر می گریم
گریه اما بی ثمر است.
و اگر می خندم
خنده ام بیهوده است .
دنگ....دنگ....
لحظه ها می گذرد.
آنچه بگذشت نمی آید باز.
قصه ای هست که هرگز دیگر
نتواند شد آغاز.
مثل این است که یک پرسش بی پاسخ
بر لب سرد زمان ماسیده است.
تند بر می خیزم
تا به دیوار همین لحظه که در آن همه چیز
رنگ لذت دارد٬ آویزم٬
آنچه می ماند از این جهد به جای:
خنده ی لحظه ی پنهان شده از چشمانم.
و آنچه بر پیکر او می ماند:
نقش انگشتانم.
دنگ....
فرصتی از کف رفت.
قصه ای گشت تمام.
لحظه باید پی لحظه گذرد
تا که جان گیرد در فکر دوام٬
این دوامی که درون رگ من ریخته زهر٬
وا رهانیده از اندیشه ی من رشته ی حال
وز رهی دور و دراز
داده پیوندم با فکر زوال.
پرده ای می گذرد٬
پرده ای می آید:
می رود نقش پی نقش دگر٬
رنگ می لغزد بر رنگ.
ساعت گیج زمان در شب عمر
می زند پی در پی زنگ:
دنگ....دنگ....
گفتنی را فرصت گفتار نیست دیدنی را رخصت دیدار نیست
با حریفی از امانت دم زدم گفت اینجا یک امانتدار نیست
حسن شعبانی
یک جهان برهم زدم و ز جمله بگزیدم تورا من چه میکردم به عالم گرنمی دیدم تورا
فیاض لاهیجی
در دهر کسی به گل عذرای نرسید تا بر دلش از زمانه خاری نرسید
در شانه نگر که تا به صد شاخ نشد دستش به سر زلف نگاری نرسید
از سخن چینان شنیدم آشنایت نیستم خاطراتت را بیاور تا بگویم کیستم
سیلی هم صحبتی از موج خوردن سخت نیست صخره ام هر قدر بی مهری کنی می ایستم
آرزو در طبع پیران، از جوانان هست بیش در خزان یک برگ، چندین رنگ پیدا می کند
طاهر وحیدالزمانی