در حسرت آنم که سر و مال به یک بار در دامنش افشانم و دامن نفشاند
گر ز بی مهری مرا از شهر بیرون می کنی دل که در کوی تو می ماند به او چون می کنی؟
همایی نسابی
دل من چون دل تو، صحنه ی دلقک ها نیست! دیده ام مسخره ی خنده ی چشمک ها نیست!
دل من مامن صد شور و بسی فریاد است: ضرباتش جرس قافله ی زنده دلان
در سینه دلم گم شده تهمت به که بندم؟ غیر از تو در این خانه کسی راه ندارد
ادهم آرتیمانی
آن سرو که گویند به بالای تو ماند هرگز قدمی پیش تو رفتن نتواند
سواد لوح بینش را عزیز از بهر آن دارم که جان را نسخه ای باشد ز لوح خال هندویت