عشق آمد و شد چونم اندر رگ و پوست تا کرد مرا تهی و پر کرد ز دوست
اجزای وجودم همگی دوست گرفت نامی است ز من بر من و باقی همه اوست
عبدالله انصاری
جزء ها را روی ها سوی کل است بلبلان را عشق با روی گل است
آنچه از دریا به دریا می رود از همان جا کامد ٬ آن جه می رود
الهی سینه ای ده آتش افروز در آن سینه دلی و آن دل همه سوز
کرامت کن درونی درد پرور دلی در وی ٬ درون درد و برون درد
هر آن دل را که سوزی نیست دل نیست دل افسرده غیر از آب و گل نیست
وحشی کرمانی
دوست نزدیک تر از من به من است وین عجب تر که من از وی دورم
چه کنم با که توان گفت که او در کنار من و من مهجورم
کیست این پنهان مرا در جان و تن کز زبان من همی گوید سخن؟
این که گوید از لب من راز کیست بنگرید این صاحب آواز کیست؟
درمن اینسان خودنمایی می کند ادعای آشنایی می کند
متصل تر٬ با همه دوری ٬ به من از نگه با چشم و از لب با سخن
عمان سامانی