آرزو در طبع پیران، از جوانان هست بیش در خزان یک برگ، چندین رنگ پیدا می کند
طاهر وحیدالزمانی
من در غم تو , تو در کتار دگری همدرد تو من , تو غمگسار دگری
معنا نشد , نمی شود بعد از من من کشته تو , تو سوگوار دگری
یک روز رسد غمی به اندازه ی کوه یک روز رسد نشاط اندازه ی دشت
افسانه ی زندگی چنین است عزیز در سایه ی کوه باید از دشت گذشت
در فراقت بی قرارم روز و شب سر زکویت بر ندارم روز و شب
زان شبی که وعده کردی روز وصل روز و شب را می شمارم روز و شب
ما را بعشق تو جامه دریدن زود بـود تـرا بنـرخ عشق بجـا ن خـریدن زود بود
رختـی که بعشق تـو بتـن دوخته بودم بـی وفــا جــا مه ما را دریـــد ن زود بود
پر سوخته ی شرار پرهیز توام دیوانه ی چشم فتنه انگیز توام
گنجایش دیگری ندارد دل من همچون قدح شراب لبریز توام