مـن و تـو مـثـل دو تـا رود مـوازی بــودیــم من که مرداب شدم، کاش تو دریا بشوی
حال خود گفتی: بگو بسیار و اندک هرچه هست صبر اندک را بگویم یا غم بسیار را؟
هلالی جغتایی
نازنینا من تو را از جان هوادارم هنوز رفتی و پیمان شکستی من وفادارم هنوز
شبی در خواب، او را با رقیبان در سخن دیدم نبیند هیچ کس درخواب، یا رب آنچه من دیدم
یارب چه چشمه ایست محبت که من ز آن یــک قــطـــره خــوردم و دریــــا گریـســتــم
من هیچ ندانم که مرا آنکه سرشت از اهل بهشت کرد یا دوزخ زشت
جامی و بتی و بربطی بر لب کشت این هر سه مرا نقد و ترا نسیه بهشت
همه عمرغنچه ماندیم و تبسمی نکردی که دلت نخواست یکدم دل ما شکفته باشد
ز خاک من اگر گندم برآید از آن گر نان پزی مستی فزاید
گاهی به نوشخند لبت را اشاره کن ما را به هیچ صاحب عمر دوباره کن