به صحرا بنگرم صحرا تو بینم به دریا بنگرم دریا تو بینم
به هرجا بنگرم کوه و در و دشت نشان از قامت رعنا تو بینم
رسمی که هیچ آه نگویند و جان دهند ما در میان مردم عالم گذاشتیم
ملک قمی
رحم کن بر دل بی طاقت ما ای قاصد نا امیدی خبری نیست که یکبار آری
از درد تو هیچ روی درمانم نیست درمان که کند مرا که دردم هیچ است
کیم من؟ آرزو گم کردهای تنها و سرگردان نه آرامی نه امیدی نه همدردی نه همراهی
یا چنان نمای که هستی یا چنان اش که می نمایی
بایزید بسطامی
هر کجا عشق آید و ساکن شود آنچه ناممکن بود ممکن شود
سُبحه برکف توبه برلب دل پرازشوق گناه معصیت را خنده میآید ز استغفار ما
خبر ده به درویش سلطان پرست که سلطان ز درویش، مسکینتر است
شور شراب عشق تو آن نفسم رود ز سر کین سر پر هوس شود خاک در سرای تو
آتشم بر جان و بر لب خنده بود از شرم غیر بی تو ای گل گاه پنهان گاه پیدا سوختم
ذات نایافته از هستی بخش کی تواند که شود هستی بخش
ثوابَت باشد ای دارای خرمن اگر رحمی کنی بر خوشه چینی
گرید و سوزد و افروزد و نابود شود هر که چون شمع بخندد به شب تار کسی
عاقبت گرگ زاده گرگ شود اگر چه با آدمی بزرگ شود