ای من همه بد کرده و دیده ز تو نیک بد گفته همه عمر و شنیده ز تو نیک
حد بدی و غایت نیکی این است کز من به تو بد به من رسیده ز تو نیک
سیف فرغانی
دانم و دانی که جانم آز آن توست پس بزن آتش به جانم چونکه جانم جان توست
گر زتی آتش به جانم من بسوزم در رهت پس از آن هر ذره از خاکسترم خواهان توست
هر چه نصیب است رسد در زمان هر آنچه نباشد نرسد بی گمان
از بس و پیش آنچه بخواهد رسید زحمت بیهوده نباید کشید
گلی دیدم که با خاری هم آغوش شده بلبل به کار آن دو مدهوش
چنان افتاده گل در دامن خار که اصلا ذات خود کرده فراموش
دوستی با هر که کردم خصم مادرزاد شد آشیان هرجا نهادم خانه صیاد شد
آن رفیقی که با خون جگر پروردمش روز مردن بر سر دار آمد و جلاد شد
طعنه بر طوفان نزن , ایراد بر دریا مگیر بوسه بگرفتن ز ساحل موج را دیوانه کرد
گر فاش شود عیوب پنهانی ما ای وای بر خجالت و پریشانی ما
ما غره به دینداری و شاد از اسلام گبران متنفر از مسلمانی ما
هاتف اصفهانی
خواهی که خدا کار نکو با تو کند ارواح ملائک همه را با تو کند
یا هر چه رضای او در آن نیست مکن یا راضی شو به هر چه او با تو کند
هیچ کس از پیش خود چیزی نشد هیچ آهنی خنجر تیزی نشد
هیچ حلوایی نشد استادکار تا که شاگرد شکر ریزی نشد
آنکه باز آید مرا از غم رها سازد تویی درد این آوارگی از تن رها سازد تویی
اگر خانه دل را ویرانه کرده دست غم آنکه این ویرانه را از نو بسازد تویی
بالا مطلب ز هیچکس بیش مباش چون مرهم نرم باش و چون ریش مباش
خواهی که ز هیچکس به تو بد نرسد بدخواه و بد آموز و بداندیش مباش