بر لبانم سایه ای از پرسشی مرموز در دلم دردیست بی آرام و هستی سوز
راز سرگردانی این روح عاصی را با تو خواهم در میان بگذاردن، امروز
از باده ی نیست سر خوشم ، سرخوش و مست بیزارم و دلشکسته ،ازهر چه که هست
من هست به نیست دادم ، افسوس که نیست در حسرت هست پشت من پاک شکست ...!!!
اگر طوطی زبان می بست در کام که خود را در قفس می دید و نه دام
خموشی پرده پوش راز باشد نه مانند سخن غماز باشد