چنان ناسازگاری عام شد در روزگارِ ما که طفل از شیرِ مادر، استخوان اندر گلو دارد
یک قلب سیاه کن خودت می فهمی یک بار گناه کن خودت می فهمی
من این همه بد نیستم آقا! خانم! یک لحظه نگاه کن خودت می فهمی
الاهی غمم بار خاطر نباشد که در غم مرا جان صابر نباشد
الاهی نباشد وداعی و گر هست برای کسی بار آخر نباشد
دیشب که دلم ز تاب هجران میسوخت اشکم همه از دیده گریان میسوخت
میسوختم آنچنانکه غیر از دل تو بر من دل کافر و مسلمان میسوخت
مگر آگاه شدی از غم تنهایی من که به غمخواریم اندر دل شب نوحه گری؟
مگر از گلشن عشق آمده ای ای بلبل مست ؟ که چنین ناله جانسوز ندارد بشری
همه ذرات جان پیوسته با دوست همه اندیشه ام اندیشه اوست
نمی بینم به غیر از دوست اینجا خدابا این منم یا اوست اینجا ؟