می رسد روزی که به جای من سر کنی می رسد روزی که مرگ عشق را باور کنی
می رسد روزی که در کنار عکس من نامه های کهنه را مو به مو از بر کنی
عمری است که از حضور او جا ماندیم در غربت سرد خویش تنها ماندیم
او منتظر است تا که ما برگردیم ماییم که در غیبت کبری ماندیم
دل را به تو بهر خدا دادم من زین رو به دلم لطف و صفا دادم من
من دل به کسی نداده ام تا امروز این دل به تو اکنون به رضا دادم من
ای نفس , بلای این دل ریش تویی سرمایه محنت ای بد اندیش تویی
خواهی که شوی بکام دل همدم دوست با خود منشین که دشمن خویش تویی