گویی ای رهگذر از داغ دلم با خبری که بهر ناله ات از سینه بر آید شرری
مگر این آتش من از سر دیوار گذشت که در افتاد به دامان دل رهگذری؟
راندی زبرت مرا خوارم کردی از درگه خویش برکنارم کردی
چون برگ گلی که در کف باد افتد بازیچه دست روزگارم کردی
غمت در سینه ام آتش بر افروخت خیال خاطراتت پیکرم سوخت
از آن روزی که از من دل بریدی دلم غیر از غمت چیزی نیاموخت
هر که در سینه دلی داشت به دلداری داد دل نفرین شده ماست که تنهاست هنوز
گر چه رفتی زبرم حسرت روی تو نرفت در این خانه به امید تو باز است هنوز
ما و این ذهن تا ابد فازی ما و عشق و بلند پروازی
از کدامین گناه می سوزیم با هم همواره آخر بازی