به دل دیدار رویت آرزو شد خوشا روزی که رویت رو به رو شد
زبان بند آمد از غیرت به خلوت هزاران گفتگو ، بی گفت و گو شد
اگر طوطی زبان می بست در کام که خود را در قفس می دید و نه دام
خموشی پرده پوش راز باشد نه مانند سخن غماز باشد
دورم ز تو ای گلشن جانان چه نویسم من مور ضعیفم به سلیمان چه نویسم
ترسم که قلم شعله کشد صفحه بسوزد با این دل گریان به عزیزم چه نویسم
دل را به تو بهر خدا دادم من زین رو به دلم لطف و صفا دادم من
من دل به کسی نداده ام تا امروز این دل به تو اکنون به رضا دادم من
عمرت تا به کی به خود پرستی گذرد یا در پی نیستی و هستی گذرد
می نوش که عمری که اجل در پی اوست آن به که به خواب یا به مستی گذرد